دلدار و بانوش :)

عشق و خوشبختیمون ابدی

دلدار و بانوش :)

عشق و خوشبختیمون ابدی

♥ به نام خدا♥
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
♥وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا

لَیُزلِقونَکَ بِأَبصـارِهِم

لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ

و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ

و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَـالَمین ♥

فا الهه خیر حافظا
و هو الرحمن الرحیم

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

مــ♥ـــا
واسه همیشه
باهمیم

وب دیگمون:

http://6711-ta-hamishe.blogfa.com/
آرشیو اونجا کامل هست

۱۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

من و تو به هرچیزی ک آرزو داریم واسه هم میرسیم..همه چیز اون طوری که میخام و آرزو دارم پیش میره..همه چیز خوب پیش میره و ما واسه همیشه واسه هم میشیم:) کلاس رفتن و کارت و اومدنت خوب پیش میره و همه میبینن که من چه آقای گل و وفاداری دارم..همه ی راه رو دوتایی و باهم طی میکنیم و زندگیمونو میسازم و عشقمونو هر روز پر رنگ و پر شورتر میکنیم:) خیلی زود دوریا تموم میشه:) دوتا دوستیم که زن و شوهرم هستن:) عینِ دوتا دوست:) همیشه تا به ابد...رو و راست تا همیشه..منم اونقدر منطقی شدم که از چیزای بیخود ناراحت نشم و بتونم حامی و شنونده خوبی باشم و قضاوت نکنم....همه ی قلبت مال منه و فقط من ملکشم:) عشق و صمیمیتمون ابدی..

منتظرِ روزای خوب تر و عاشقانه ترمونم...


۱ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۶
بانــ♥ــوی دلدارم
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۴
بانــ♥ــوی دلدارم

خیلی خسته ام...چشام بیخودی خسته ان و میسوزن..لبته شاید بخاطر بد خابی و کم خوابی و استرسِ این روزا باشه..چشامم سیاهی میره..دو روزه..امروز بعد از یه روز و نیم شکر آبی دیدیم همو..رفتم و دیدمش..6ورب بود که گفت بیا پیشم..بهم گفت سر راه از کماچ ساندویچ بکیر بیا ولی از اونجایی که قبل از 7 رسیدم و ساعت کاریه اونا از 7 شروع میشد نتونسم چیزی بگیرم زنگ زدم و گفتم قضیه رو و گفت عب نداره بیا دیگه راهی شدم و رفتم پیشش 7ونیم بود که رسیدم تا نزدیکای 10 اونجا بودم خیلی خوب بود..فوتبتالم داشت و نشسته بود به فوتبال نگاه کردن:) رفتم نشستم پیشش و یهو دیدم گشنمه و رفتم ببینم چی درست کرده..خورشت سیب زمینی بود یکمشو خوردم..خوشمزس دست پختِ تو همیشه.فقط نمک کلی دلم میخاس میزدم بهش و کمی فلفل (من نمک دوستم کلا).واسه اینک تند و شور نشه کم میزنه به غذا..نونم گرم کردم و خوردم و انرژی گرفتم و باز نشستم پیشش و در حینِ فوتبال دیدن بغلم کرد و بغلش کردم واقعا دیگه آشتی شدیم و عشقولی.خیلی زود گذشت..یهو شد 9ونیم و باز یه ده دقه موندمو آماده رفتن شدم..


از خدا میخام که کمکمون کنه چیزی پیشن یاد که دلخوری پیش بیاد و دیگه اون اتفاقا نیفته..همیشه باهم و کنار هم خوش و خوشبخت و پرِ عششق..آمییین

۰ نظر ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۰۳:۰۴
بانــ♥ــوی دلدارم

امروز قرار گذاشتیم ببینیم همو:) امروز میخاسم برم بازار ولی یایا رسوندم پایانه.یکم دیر شد.7ونیم رسیدم..وقتی رسیدم زنگ زدم به ایمان و دیدم توو راهه پس منتظر شدم تا اومد و از فرعیا رفتیم کلی سربه سرِ هم گذاشتیم و خندیدیم..بعدش رفتیم مغازهه که کپسول اکسیژن دیدیم وقیمت کردیم دیروز اسمشو پیدا کنیم و به پریسا بگیم.رفتیم و رفتیم آخر رفتیم چار راهه.س.س  و سوار خط شدیم تا اتوبوس گردی کنیم ولی نشد پیشِ هم بشینیم..خیلی ترافیک بود پیاده شدیم و سوار خطی شدیم که برگرده سمتِ زرگ بازم جا نبود کلی له شدیم..بازم کلی ترافیک بود و قفل شده بود خیابونا..خیلی حال گیریه مخصوصا ک سرپا باشی..خوب بود پیشِ هم بودیم ..کاش بازمم خونمون نزدیک بود..مسیرمون یکی بود..اون رفت و منم رفتم پیاده و تاکسی گرفتم و اومدم..امشب شبِ سختیه..

۰ نظر ۲۰ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۴
بانــ♥ــوی دلدارم

:( خدایا کمک کن بتونم زود از دلش درارم

۱ نظر ۲۰ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۲
بانــ♥ــوی دلدارم

بعد از چند روز بی اینترنتی.اینترنت خریدیم و اومدم.خبر تازه ای نیس.پریروز تونستم بالاخره ببینم عشقمو:) بعد از یه هفته..خیلی خوب بود..کلی راه رفتیم و واسه احسان ساندویچ گرفتیم و منتظر شدیم تا آماده شه دراین بین حرف زدیم و نشستیم رو صندلیایِ دمِ در..یعدشم من اومدم خونه.تاکسی ک گرفتم برگشتم و براش دست تکون دادم و تا وقتی که از خیابون رد شه نگاش میکردم..ولی کم دیدمش:( یه ساعت..8تا 9ورب..نمیتونس زودتر بیاد..گوشیمم دادم برنامه بریزن روش واسه اینترنته گوشی..تا بتونم بسته اینترنتی بگیرم.امروز خونه مامان بزرگ بودم ناهار و گیر افتادم اونجا تا ساعت 7 بالاخره تونستم برگردم خونه و آماده بیرون رفتن شم..7ونیم زدم بیرون و رفتم واسه گوشیم.ایمانم طرفای 8 اومد..شانش آوردم باهام نبود توو موبایلی نوه عمه بابام اومده بود واسه گوشیش و فهیمه هم وقتی رفتم بیرونِ پاساژ دیدمش..ایمان رسید بهم ولی مجبور بودم اصلا نگاش نکنم و رد شه..میخاستن برسوننم خونه ولی خب مسیر من خونه نبود و رفتن اونا و به ایمان زنگ زدم که بره چهار راه تا من برم پیشش..

 خوشحالم ک میتونم ببینم عشقمو توو این شرایطی که هست..خداروشکر که میشه بیام بیرون و پیشت باشم..دیروز یه ساعت دیدمش کلی دلم باز شد کلی خندیدیم.از توو فرعیا پیاده رفتیمو شوخی میکردیم باهم.کلی لپشو کشیدمو دلم خنک شد:) حیف نمیشد گازش گرفت..ولی از دوری و کم دیدنامون کلی غر زدم و عصبی شدم :( نشسته بودیم رو یه نیمکت سر خیابون 20.مت.ری دلم میخاس تا صب کنارش بشینمو و اروم شم..هیشکی زنگ نزنه بگه کجایی؟چرا نمیای؟ دلم میخاس میشد برگشتن باهم میرفتیم خونه خودمون...بخدا غرهام فقط از دوریه..خدارو شکر ک میبینمت عشقم..الهیی همیشه کنار هم باشیم الهی همیشه ببینیم همو.الهی خدا همیشه مواظبِ این عشق پاک و قشنگمون باشه..الهییی مردِ من..

نشسته بودیم که اتئبئس دیدیم و من سوار شدم..وایساد تا سوار شم و باز نگاش کردم و دست تکون دادم واسش:) ولی خیلی ناراحت بودم که دیگه پیشش نیستم...خیلی دلم گرفت..دلم میخاس گریه کنم...اتئبوس خلوت بود..نشستم وچشامو بستم تا ناراحتیم ورو نبینن و یوقت اشکم سرازیر نشه..ولی تو دل و سرم آشوب بود..خونه هم ک اومدم یه نیم ساعتی رفتم توو اتق و رو تخت ولو شدم تا این حسم کم شه و برم پیش مامان و بابا...هنوز اون حس باهامه...

خدا کنه حالِ احسان بهتترشه.یک شنبه مرخص شده و مشکل تنفسی بهم زده یکم..همه نگرانشن..خدایا کمکش کن..

۰ نظر ۱۹ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۴۲
بانــ♥ــوی دلدارم
این چند روز چیز قابل گفتن و قبل توجهی اتفاق نیفتاد.همش توو خونه بودم.فقط یکشنبه یک ساعتی عصر ساعت7ونیم  رفتم خونه مامان بزرگ و 9 برگشتیم.از پنج شنبه که نشد بریم بیرون دیگ ندیدیم همو.ایمان می ره بیمارستان پیش احسان.خیلی دوسداره ایمان پیشش باشه.از اونجایی که شب میمونه تا ظهرِ فرداش دیگه نمیشه دید همو...خیلی سخته که نمیشه همو ببینیم..مخصوصا که خسته میشه زیاد و استراحت هم نمیشه بکنه اونجا.فک کنم تا آخر هفته مرخص میشه و تا اون موقه هم نمیشه دید همو.ولی میگذره.احسان سلامت برمیگرده و سلامت میشه و زندگی به روند خودش پیش میره و میبینیم همو:) و همه چیز خوب میشه..
۱ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۷
بانــ♥ــوی دلدارم

دیروز احسان باز حالش بهم ریخت و بردنش بیمارستان...ایشالا بهترشه.امشب ایمانم باید بره پیشش بمونه وخودش گفته به داییم بگین بیاد پیشم..مثه اینک باز این بیمارستان طبق معمول کم کاری کرده و تووی این بیمارستانِ جدید باید عملش کنن دوباره..گفتم خوب نیس این بیمارستانا..دکترش گفته بود همینجا ببرینش..تا فردا پس فردا بستری میمونه.امیدوارم زود برگرده خونه و همه آرامش داشته باشن و خوشحال باشن و زندگی رنگ خودش رو بگیره...

الان پیام داد که داره میره بمارستان

مکالمه ی خنده داری داشتیم.یه عکس برام فرستاد با قیافه بامزه و نوشت: آماده شودی ام بیرَوَم .کلی خندیدیم.

گفتم قیافشو:) :* آخی باید بری..بعد خودم عکس فرستادم.

گفت :قیافرو:0.برای دوام رابطمون دیگ ازین عکسا نفرست..

گفتم:به این خوبیییی..

گفت: دماغو باید عمل کنی..کپِ باباتم هسی..

گفتم: تازه کامل ادا نیمودم عکس بگیرم.دماغمم خیلی خوبه دلتم بخاد..

گفت:نمیخاااد

یهو عشقولی شد و گفت کاش پیشم بودی و بوست میکردم و بغلت میکردم..

گفتم آره کاش بودم کلی گازت میگرفتم.میچلودمت دلم خنک شه..(آیکونِ خنده شیطانی)


بعدش دیگ منتظرِ محسن شده تا بیاد و ببرتش بیمارستان.دیشب با پریسا بمارستان بودن..یه ساندویچم میخاد بگیره توو راه از ریحان.اول میخاس هایلار بگیره 

گفت خسته شدم از کتلت و سویس.

گفتم نه پرِ سسه و براتم خوب نیس..همبر بگیر

گفت باششه

:)






۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۹
بانــ♥ــوی دلدارم

دیشب از خونه مامان بزرگ رفتم به سوی یار که ببینمش.توی خیاطی کار داشت و رفته بود اونجا.منم خودمو رسوندم بهش.معطل کردم تا دیرتر برسم و مثه اون دفه خیاطِ حرف نزنه باهامون.وقتی رسیدم 8:10 بود.یکی دیرتر اومده بود و خیاطِ بی فکر ایمان رو معطل کرده بود تا به کارِ اون یکی مشتری برسه!کلی از وقتمون اونجا گذشت و اوناهم برو خودشون نمیاوردن..خلاصه کلی طول کشید تا رفتن و دیگه نوبتِ ما بود وقتی رفت توو پرو مامان زنگ زد به من و گفت اومدیم بیرون کجایی؟گفتیم باهم بریم بگردیم تو هم بیای..گفتم با دوستمم و زنگ میزنم بهتون قبلِ رسیدنتون به طرفای من..تلفنم که تموم شد و رفتم توو ایمانم هم زمان از پرو اومد بیرون و بهش گفتم قضیه رو..کارش که تموم شد.رفتیم پایین و بعد از ورودیِ پاشاژ خداحافظی کردیم :(( نمیخاااسم..ولی دیگ باید می رفتم چون ممکن بود ببیننمون و دیگ شاید نمیشد هم رو بینیم..خیلی ناراحت بودم..زنگ زدم به مامان و پرسیدم کجان و م منتظر شدم بیان و سوار شم..ایمانم رفت پاشاژ. اومدنو یه گشت زدیم...بهش پیام دادم گفت بعد پیام میدم..ما اومدیم خونه و طرفای 10 بود.طرفای 11 بود که پیام داد که رفته خونه امین و بعدم رفته خونه ولی خیلی خسته بود ...خیلی بد شد که نشد باهم باشیم..امروز که جمعس..فردا هم تعطیلِ رسمی هست..مناسبتِ عذاس پس بازم ممکنِ نبینیم همو..:((


۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۰
بانــ♥ــوی دلدارم

سه شنبه این هفته مامان بزرگ اسباب کشی داشت رفتیم کمک و پیشش موندیم تا تنها نباشه..نت نبود اونجا.دلم میختس بنویسم ولی با گوشی هم نمیشد...اون روز بیرونم نرفتیم..از طرف من حتما باید میموندم اونجا.ایمانم موند بخاطر من خونه..شبم موندیم اونجا و صب 7 نشده بیدار شدیم و ادامه کمک ها رو انجام دادیم.عصر زدم بیرون تا برم پیش ایمان..تصمیم گرفتیم اتوبوس گردی کنیم و من چون زودتر رسیدم رفتم رمزِ دومِ کارت گرفتم توو م.صدرا و چندقه بعد ایمان رسید و رفتیم توو فرعیا و بعدم سوار اتوبوس شدیم..سمتِ پایانه ش.چ خیلی ترافیک بود..بالاخره رسیدیم و حرفایی از رفتن زدیم ..راهِ جدیدی که امین بپیدا کرده..کاش بشه باهم بریم و همه چی درست شه..طاقت ندارم دوریش رو..قبلِ رفتن حتما یه صحبتی میکنیم..اینجوری تنها هم بره خدای نکرده..دیگه نصف کارمون انجام میشه..نمیخوام بترسم..دیگه نوبتِ ماست..ایشالا همه چی خوب پیش میره و بابا کمتر سخت میگیره و ما مالِ هم میشیم...توو پایانه سوار خط شدیم و برگشتیم.بازم ترافیک بود و بازم حرف زدیم خیلی ناراحت بودمو عصبانی..چون کللی دوری باید تحمل کنم تا برسیم بهم و برم پیشش..:(( واسه اینکه بیشتر پیشِ هم باشیم سرِ ع.آباد خداحافظی کردم و پیاده شدم و با یه لبخند رد شدم از جلو ایمانم..خیابون شلوغ بود و پیاده رفتم تا آخرش و تاکسی گرفتم..توو اتوبوس مامان زنگ زد که بابا حجامت کرده و نمیتونه من رو برسونه خونه مامان بزرگ منم اومدم خونه و وقتی رسیدم خبر دادم  به ایمانم.یکم کمک بابا کردم و واسه فرداش ناهار پختم.بیدار موندمیم تا 4 و هر از گاهی پیام میدادیم....


خدایا کاری کن دوری نکیم..خیلی سخته...

مرسی:**

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۶
بانــ♥ــوی دلدارم

دیشب واسه این که بابا بهم چیزی نگه..باهاشون رفتم پیش بابای بیتا تا حرفاشونو بزننو برگردیم..رفتیم و قرار شد بریم بیمارستان پیش احسان..یرب به 6 زدیم بیرون و 7 بود فک کنم که راه افتادیم و پیام دادم و ایمان گفت که داره آماده میشه بزنه بیرون...7ونیم رسیدم به پایانه و رفتم توو بمارستان و زنگ زدم..ایمانم توو پایانه منتظرم بود ولی نمیشد برم پیشش چون مامان میخاست سوارِ اتوبوس شه و برگرده خونه..زنگ زدم و گفتم که نمیشه بیام اونجا و توو بیمارستانم..منتظر موندم تا اومد و آب . رنگارنگ گرفت و رفتیم سمت سالن که بریم پیش احسان.من تنها رفتم توو ببینم چی میشه و ایمانم رفت سمت اورژانس ولی گفتن بدون کارت همراهِ بیمار نمیشه برین داخل.منم رفتم سمت اورژانس و با یه دردسری رفتیم توو با کارت همراهِ بیمار..و باز اول من رفتم احوال پرسی و بدم آقایی رفت چندقه موندیم و رفتیم توو محوطه حیاط یکم نشستی و حرف زدیم و پرسید احسان و اسما چی گفتن و واسش تعریف کردم و خندیدیم..گفت من تا آخر شب میمونم پیشش و پریسا میاد و شب میمونه پیشش.چندتا گربه شییطونم اونجا بودن که دلم میخاس بغلشون کنم و فشارشون بدم..میرفتن توو سطلا دنبالِ غذا..یکیشون یه رب ساعتی توو سطل بود و اومد بیرون :) یکیشونم پشت پنجره یکی از اتاقای بیمار که پنجرشون به حیاط بود نشسه بود توو رو نگاه میکردو میووو میکرد..خیلی بامزه و خنده دار بود..چندلحظه بعدم یکی دیگه رفت و بهش ملحق شد..

کم کم باید میرفتم تا بیام خونه..ساعت 9ورب بود..دلم نمیومد بیام ولی مجبور بودم..قرار شد رسیدم بهش زنگ بزنم..خداحافظی کردم و واسه این که مشکلی پیش نیاد ایمان وایساد تا من برم و بعد بره داخل..هی برمیگشتم نگاش میکردم و دس تکون میدادم براش تا اینکه دیگه از در رفتم بیرون و ایمانم رفت توو و دیگه ندیدمش:(

رفتم پایانه و سوار اتوبوس شدم و کلی معطل شدم تا راه بیفته و کلی هم توو راه یواش میرفت و کلافم کرد و به راه بندون هم خوردیم و باز معطلی..دیگه 10 بود که رسیدم نزدیک خونه و زنگ زدم به یار و گفت الان رسیدی؟!!! گفتم که چیا پیش اومد و چقدر کلافم..زود قط کردیم چون پیش احسان بود و کار براش پیش اومد..دیگ پیزی نگفتم و پیام ندادم تا وقتی برمیگرده بهم پیام بده..حدود 11ونیم بود که یه بوس برام فرستاد:) و بیس دقه به 1 بود که گفت رسیده خونه و ساعت 2شروع کردیم پیام دادن و حدود 3 ورب خوابیدم ولی طبق همیشه خوابش نمیومد و بیدار بود تا خوابش بگیره...کاش پیش هم بودیم و پیش هم میخوابیدیم و باهم بیدار میشدیم و توو خونه عشقولیمون بودیم..


۱ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۳
بانــ♥ــوی دلدارم
خیلی خستم...دلم میخاد همه چی تموم شه و درست شه.....خیییلی خستم از همه چی...انرژیم کم شده
میرسه اون روز..
امیدوارم که سال بعد باهم سر سفره هفت سین بشینیم و سال نو رو باهم شروع نیم و زندگی پر از محبت و عشق رو ادامه بدیم و مثه کوه مثه همیشه پشت هم باشیم:) هسسسستیم 
میرسه اون روز..
چون تو هستی که کمکمون کنی:)

دوسه روزه که حال خواهر زادش بد شده...بیمارستانه و عمل داشت..امیدوارم که خوب شه و سلامت برگرده و بتونه بره شهرشون...ایشالا که این بیماریِ سختی که داره درمان شه..سنی نداره بنده خدا..ایمان منم خیلی بهم ریخته و ناراحته...خیلی غصه میخوره..دلم نمیخاد ناراحتیش رو ببینم...کاش همیشه بخنده و کنار خانواده و کنار هم بخندیم و فقط خوشحالی باشه..
امروز رفتم دیدنش..ایمان بیمارستان بود از صب و خسته و گشنه بود بچم..آب و رنگارنگ گرفتم براش و رفتم فک کردم نرم بیرون چون درگیرن ولی یرب به 8 زنگ زد و گفت بیا.کاش زودتر رفته وبدم تنها نبود دیگ..ولی خب هم خوب انتن نمیدادو جوابمم نمیداد درست چون درگیر کارای بیمارستانی بودن..وقتی دیدمش خیلی خسته بود و همشم سرِ پا بودن اونجا توو اورژانس..خیلی گرم بود..یکم موندم و بردنش واسه عکس.چندقه بعد پریسم و مامانشون اومدن.سلام و احوال پرسی کردیم و گفتم ایشالا مشکلش حل شه.مامانش یکم احوال داداشمو پرسید و یکم بعدش خداحافظی کردم و با ایمان زدیم بیرون و عشقم منتظر موند تاکسی بگیره .بهم گفت مرسی اومدی و زحمت کشیدی قربونت برم..گفتم عسلمی خواهش میکنم..کاش میشد بمونم تا تتاکسی گیرش بیاد ولی نمیشد..دیر بود..دیگ خداحافظی کردم و اومدم خونه..خیلی حرفی نزدیم چون واقعا خسته بود و باید استراحت میکرد...کلی عشقولی شدیم و کلی عشقولی بود ایمانم:) 
خدایا شکرت
کمک کن همیشه عشقولی باشیم..میمونیم عشقولی:)


۱ نظر ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۳۵
بانــ♥ــوی دلدارم

وقتی میشنوم این رو ضبط کرده و واسم فرستاده...بازم عشق میریزه از در و دیوار من:)

عجب حلوای قندی تو امیر بی گزندی تو
عجب ماه بلندی تو که گردون را بگردانی
تویی کامل تویی خالص منم مخلص
تویی سورو منم راقص من اصول تو معلایی


:)

مرسی خدا



۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۳
بانــ♥ــوی دلدارم