دلدار و بانوش :)

عشق و خوشبختیمون ابدی

دلدار و بانوش :)

عشق و خوشبختیمون ابدی

♥ به نام خدا♥
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
♥وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا

لَیُزلِقونَکَ بِأَبصـارِهِم

لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ

و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ

و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَـالَمین ♥

فا الهه خیر حافظا
و هو الرحمن الرحیم

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

مــ♥ـــا
واسه همیشه
باهمیم

وب دیگمون:

http://6711-ta-hamishe.blogfa.com/
آرشیو اونجا کامل هست

۱۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

دیشب تموم شد بارون.ولی باز سه شنبه بارونی هست انگار.امروزم تنهایی رفتم بیرون و یه دوری زدم توو مغازه ها و چندتا لباس خوشکل دیدم و مانتو و یخخخ زدم کلی..تازه میخواستم برم مغازه سر چهارراهم ببینم لباساش رو ولی کم کم دیدم دیگه حوصله ندارم بیرون بمونم و رفتم منتظر اتوبوس شدم و برگشتم خونه....کاش دلدارم بود و باهم میرفتیم بیرون..

 

۱ نظر ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۲۰
بانــ♥ــوی دلدارم
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۲۹
بانــ♥ــوی دلدارم

قرار بود امروز برگشته باشن کللی خوشحال شدم..ولی دیشب گفت بخاطر راه و جاده که پر از برف و بارونه دیرتر میان..از طرفی هم داماد خواهرش اومده اینجا واسه کاری و مثه اینک تا جمعه برمیگرده و مجبورن پیش خواهرش و دخترش بمونن که تنها نباشن..امروز هوا بهتره..کاش جاده امروز جوری بشه که هم دامادشون برگرده خونه و  هم بتونن دلدار و مامانش بیان..بعدش هر چقدر آسمون خواست بباره...خیلی دوسدارم پیشم بود..ایشالا بزودی و به سلامت برگرده و امن وامان باشه راهشون..

۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۰۶
بانــ♥ــوی دلدارم

آخر شب بود دیشب که بقیه حرفام رو بهش گفتم و ازش خواستم برام توضیح بده که قضیه چزور میشه..همرو خوند و ناراحت شد که من اینقدر نگرانم و همش به این مسایل فکر میکنم..گفت چقدر به این چیزا فکر میکنی! مگه نگفتم هی به این چیزا فکر نکن؟! درست میشه زمان حلش میکنه..

گفتم چشم عشقم فکر نمیکنم بهشون ایشالا همه چی درست میشه و بقول تو زمان همه چیز رو حل میکنه و ردیف میشه همه چی برامون..درست میگی

بعدشم رفت یچیزی خورد و اومد پیشم.راجبه فوتبال و دربی گفت.که توو شهر خودشون هر وقت دیده خوش شانس بودن و دربی رو بردن.ولی یادش انداختم که توو آبان و یه دفه دیگه که پیش من بودو دربی نگاه کرد هم دربی رو بردن و پیشِ منم وقتی باشه,ببینه میبرن و دیگ نمیتونه بگه اونجا شانس میاره براشون..اولش یادش رفته بود..هی میگفت نهه کی دیدیم باهم و این حرفا و منم یادآوریش کردم و گفت که آره درسته باهم دیدیم

بعدش گفت که چقدر دلش تنگ شده و کاش پیشِ هم بودیم..منم غصم گرفت و دلم میخواست میشد پیشش باشه:( کلی یادِ اون روزی کردیم که باهم فوتبال دیدیم و چقدر خوب بود..و اینکه حواسمون فقط پیشِ هم بود و نفهمیدیم بازی چی شد..چقدر خوووب بود:)

یکی دوهفته پیش سر زدم به خونشون تا ببینم آب نشت نکرده باشه,تا وارد شدم دیدم صدای خش خش و پلاستیک میاد..ترسیدم نکنه جونوری چیزی توو باشه.زود در رو بستم و رفتم بیرون.وقتی اومدم بیرون زنگ زدم به دلدار ولی بر نداشت..دو ساعت بعدش که شد حرف بزنیم براش تعریف کردم و گفت هیچ راهی نیست چیزی بیاد توو ولی خوب کردی احتیاز کردی و نرفتی.دیشب گفت دیگ سر نزدی بینی چیطی بود با نه؟ گفتن نه.میترسم.ولی خواستم برم با چوب یا سنگ میرم.گفت نکنه مار باشه؟! بیشتر ترسیدم.. گفت یهو نیشت بزنه بدبختمون کنی..بازم ذاهی نداره چیزی بیاد توو..گفتم نمیگه نیشت میزنه خانومم دردش میگیره:( گفت میگم کخه بدبختموووون میکنی..گفتم آها. مرسی قلبم که نگرانمی..گفت دم دهنه کولر پلاستیک زدیم شاید باز میمومده و صدای اون بوده یا کنارش باز شده و باد میومده توو. میخواستم بترسونمت که بگی نمیرم منم بگم نمیخوات بری و خواستم توو دلتو خالی کنم که اگه یکمم میترسی نری عزیزم..گفتم مررسی عزیز من شمااا..

گفتم برامم دعا کن که فردا میرم دکتر که چیزی نشه..گفت حتما عزیزم..ایشالا که دعام واسه تو اثر میکنه.بعدشم شب بخیر گفتیم و گفت ایشالا همیشه سلامت و شاد باشی..

گفتم ایشالا که اثر میکنه دعات واسه خودت و خودمون..همه چی درست میشه..شبت بخیر عشقو.زود و آروم بخابی.مررسی از دعات.ایشالا تن توهم همیشه سالم باشه و شاد باشی مردَم

 

 

۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۸
بانــ♥ــوی دلدارم

‎امروز بعد از چند روز شد حرفی که میخواستم راجبه خودمون رو بزنم..خییلی سخته برام که همه چی گره بخوره و دوریمون طولانی تر شه..

گفتم مامان منتظره ببینه ما بکجا میرسیم و بعد واسه رفتن تصمیم بگیره..که با مامان برم یا با تو...اگر خدااییی نکرررده نشه من مجبورم با ماملن برم و اونجا..من اونجا دق میکنم..چجوری زندگی کنم؟فک نکنم بشه ببینمت دیگ..نمیشه نباشی...ولی اگر جور شه و بیای و یه مراسم بگیریم میتونیم کاری کنیم که بریم باهم...
‎برام دوتا قلب گذاشت..
‎منم دوتا قلب با گریه گذاشتم...همون موقه هم خودم پر از اشک بودم...آهنگ no air رو گذاشته بودم و گوش میدادم..همش حرفای دله منه...من بی دلدار که هوای منه نمیتونم...باهاش گریه میکردم...

‎گفت مسئله اصلی این مشکل منه که اول این باید حل شه...حل شه همه مشکلام حل میشن..
‎بهش فکر نکن..زمان باید بگذره تا حل شه..حل میشه ایشالا..
‎گفتم ایشالااا که زمان حلش میکنه و همه چیز درست میشه و مشکلت حل میشه..(خوشحالم که امیدواره و دلش روشنه)

بعدش گفت اگ با مامانت بری میتونیم بعد از چند سال همدیگرو ببینیم...
‎گفتم چجوری بعد  میشه؟ اون مدت که خییلی زیاااده...


‎بحث داشت گرم میشد و حرفامونو میزدیم و من ذهن و دلم آروم میگرفت که مجبور شدم برم بیرون...ازنیم ساعت قبلش مامان گفت بریم پیاده روی..نمیشد نرم..دل مامانم خوش بود که میرم باهاش و تنها نیست..


‎به دلدارم گفتم..عزیزدلم من باید تا رب یاعت دیگ برم پیاده روی..برگشتم باز باهم حرف میزنیم حتما..ساعت ٦ونیم بود...آماده شدم و همچنان آهنگ رو گوش میدادم و گریه میکردم...

نزدیکای ٧بود که با مامان رفتیم پیاده روی...یکم که رفتیم رسیدیم به فروشگاه رفتیم توو تا یه چرخی بزنیم و اگ چیزی خواستیم بگیریم..فکر حرفامون و تصور اینک دور شم ازت بیشتر از اینی که هستیم(از نظر مسافتی)همش اشک جمع میکرد توو چشمام جمع میکرد...سختههه خدااا..کاش تموم شن غصه هامون...بغدش هم پیاده اوندیم تا خونه...خوشحالم که پیش بغدش هم پیاده اوندیم تا خونه...خوشحالم که پیش مامانم لودم و بهش خوش گذشت..و حس خوبی داشت..و گفت چه خوبه که همو داریم...تا ٨ و ٥ دقه بیرون بودیم و برگشتیم...
میدونم که خدابخواد میتونه همه چیز رو زودتر هموار کنه و همه چیز رنگ خنده و خوشبختی بگیره...خدای میدونم ما توو نوبتِ توجهت و لبخندات هستیم تا ما رو بیشتر از الان بهم گره بزنی...میدونم وقتش نرسیده هنوز...ولی کااااش نوبتمون رو بندازی جلو...مگه زندگی بدون تو هم امکان داره؟ من دووم نمیارم...میمیرم..


از یه طرفی هم فکر مامانم که تنهایی باید اون راه رو بره و بگذرونه ناراحت و غصه دار میکنه...ولی خوشحالم که داداشم نزدیکش هست توو اون روزا و من خییلی طول نمیکشه که بشه برم و ببینمشون...و یه دل سیر پیشش بمونم یا مامان بیاد پیش ما...
نشد حرفامون رو کامل بزنیم و دلم بیشتر آروم بگیره..مرقعیت هنوز مناسب حرف زدن نیست..فضای خونتشون آروم نیس..

 

میشه دعااامون کنید؟ 

۲ نظر ۲۲ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۴۱
بانــ♥ــوی دلدارم

خییییلی خوبه که صبح بلندشی و ببینی دیشب که خوابت برده دلدارت بهت ابراز علاقه کرده و عشق برات فرستاده و تو میشی پر حس عشق و لبخند و روزت بخیر میشه:) 
خدایا شکرت

۰ نظر ۲۱ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۲۰
بانــ♥ــوی دلدارم

دیشب بهش گله کردم که چرا نمیای؟ کی میای؟ مگه نگفتی چهارشنبه؟ دیگ شد اسفند:( دیر شد..کاش زودتر میومدی..من دلدارمو میخااام..

گفت بانوک..اگ شرایط اونجا خوب بود با سر میومدم..خییلی آزار دهندس و تحملش سخته..کاش توهم اینجا پیشم بودی...

گفتم خدایااا مگه ما چه گناهی کردیم؟؟؟آرههه کاش منم بودم...چی میشد منم بودم؟؟؟:((

گفت میخوام با مامانمم بیام..دیگ تا دوشنبه میام..گفتم عیدم ١٣ که شد برگردین زودیا دیگ نمونین اونجا...الان به اندازه کافی موندین...

گفت ببینیم چی میشه..

گفتم ببینیم چی میشه نداریم دلدار خان..زودی بیا...کاش بشه زودی بریم ازینجا..کاش زود کارامون و شرایط ردیف شه...کوچ کنیم.

گفت فک کنم اونجا هم به همین سختی باشه.گفتم ایشششالا که اونجا برامون راحتتره و یه خونه ی خوب و آروم گیرمون میاد و شرایط خیییلی بهتر از اینجا هست حتمااا...

همیشه میگه خیلی خوشبینی..میگم معلومه.چرا نباشم..هممه چیز درست میشه:)

بعدشم شب بخیر گفتیم..
شبت بخیر گلم.عزیزم..با چندتا گل
شبت بخیر قلبم.عزیزدلم.خوب و زود بخابی.با بووس و قلب..
بعدش دیگ خوابم برد..خسته هم بودم..

۰ نظر ۲۱ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۱۸
بانــ♥ــوی دلدارم

خدایا میشه یعنی سالِ دیگ بشه سالِ ما باشه؟ با اشک و لبخند بیام بنویسم که ما داریم مالِ هم میشیم؟ میشه بیام بنویسم که مَردم خوشحاله و مشکلی نداره؟ چشام و ببندم وباز کنم و ببینم همه اینا خواب بوده و همه سختی ها گذشته؟ دل بابام و خونوادم نرم شه؟ میشه همه چی درست شه؟ میشه خودخواها رو ازمون دور کنی؟ راهِ وصالمون رو هموار کنی؟ من نگاهم به دستای توه و منتظر لبخندات هستم..
تا مثه نور بپاشونیشون رو سرمون و پشت و یارمون باشی.می دونم که کمکمون میکینی..
من دلم روشنه..
امید دارم که سختی های ماهم تمرم میشه.. همه این اشکای روز و هق هقای شبونم و همه وقتایی که دلم میخاست باشه کنارم و حسش کنم و نبود و من بغض گلومو میگرفت و یه غمه بزرگ مینشست توو دلم و آه میکشم که خداا کااش بودش.کاش کنارم بود و همه بهش و بهمون افتخار میکردن که چه خوشبختیم و مرد من چقدر مرده و هوامو داره..
که اشتباه میکردن..قضاوت کردن..



شکرت واسه همه خوبیات و نگاهات..

۳ نظر ۲۱ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۰۷
بانــ♥ــوی دلدارم

دیشب دعوت شدیم خونه ی مامان زن داداشم..از پیشِ داداشم و زن داداشم برگشته بودن.
وقتی که داشتیم شام میخوریم و وقتی که وارد خونشون شدیم، با خودم گفتم...چقدر خوب میشه یه روز یا یه شبی ما دعوت بشیم خونه ی دلدارم و خونوادش و من باهمممه ی وجودم آرامش رو حس کنم توو اون لحظه ها و بگم این منم خونه ی دلدار و خونوادشم؟چیزی که آرزوم بود؟ و همه ی غمهای این چند سال بشه یه لبخندی که مهو نمیشه و از شیرینیِ کنار هم بودن و تمرم شدن سختیاس..آرامشی که آرزومه کنار مردی که آرزومه...

۰ نظر ۲۰ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۰۹
بانــ♥ــوی دلدارم

دیشب طرفای 10بود که زده بود بیرون وبرام عکس فرستاد.چه جای قشنگی بود..پرسیدم هوا چطوره؟ گفت خوبه. یکم گذشت و برام فیلم فرستاد.چندتا توله سگ با مامانشون داشتن میوییدن و بازیگوشی میکردن.

نوشتم چه سگای بازیگوشی.بزنی لهشون کنیا..بعدچندتا عکس فرستاد از یه پارکِ کوچیکِ تازه ساخت که خییلی قشنگ بود.البته من نمیدونستم که جدیده و

 گفتم.ندیدم قبلا اینجارو...چه قشنگِ. 

+ تازه ساخته. عید اینجا خییلی قشنگ میشه.

من تا حالا عید نیومدم اونجا

+این عید بیاین

گرم میشه اونجا عید.نه؟

+آره بهاری میشه دیگ

فک.کنم خییلی گرمم بشه.ولی راجبش صحبت میکنم.کاش بشه... سعی میکنم بشه.حتی بخاطرِ اینک امکانش هست بشه ببینمت :( هم سعی میکنم بشه..

۱ نظر ۱۹ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۵۱
بانــ♥ــوی دلدارم

حساااابی دلم تنگ شده کاش دیگ برگردی زودترر...

وقتی میره شهرشون انگار که دیگ سخته دل بکنه از اونجا..خییلی دوست داره وقتی میره..مخصوصا بخاطر دریا که آرامش میده و اینکه بچگیاش اونجا گذشته...اما این دفه فرق میکنه..دلیل رفتن و موندنشون ناراحتی بود..ولی خب بینش خوشبختانه تونست یکم بره بیرون و کنار دریا وبیرون آرامش بگیره..موندنشون این دفه هم طولانی شد...کاش وقتی میومدی اذیت نمیشدی..از دستِ کسایی که آرامش نمیزارن واست..وگرنه 2هفته پیش برگشته بودی پیشم..:((

 

۲ نظر ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۲۲
بانــ♥ــوی دلدارم

+ بزن 2

باشه عزیز

اسمش چیه؟آشناس بنظرم.

یادم اومد.نمکی بود نه؟

+ آره. مسافرانِ مهتاب

۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۵۹
بانــ♥ــوی دلدارم

دنیا کلللللی به ما بدهکار است..کللللی برای بیشتر باهم بودن..هررر چیزی که میشه تجربش کرد..

هرررر چیزی که هررر روز برای باهم انجام دادنشان مرورشان میکنم..

هممه ی لحظه هایی که پر از ما هست و پر از عشق ما بهم...

دوتایی هممممه چیز کیفِ دیگری دارد..باید بگم تنهایی هر کاری کنم کیفی ندارد..

طلب هامون رو میگیرم یه روز..

 

عشقمون ابدی

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۵۶
بانــ♥ــوی دلدارم

دیشب تا نزدیکای 4 داشتیم حرف می زدیم باهم.از خییلی چیزا حرف زدیم.ازینکه دلم نمیخواد هیچی باعث بشه که باز مشکلی پیش بیاد و مثلِ اون روزا...میخوام همیشه و باید باهم باشیم و دیگه به هیچ کس اجازه نمیدم که بخواد واسمون مشکلی درست کنه..دیگه نمیذارم کسی اینقدر بهم نزدیک شه..خیالم از بابتِ بعضی از نگرانی هام  راجبِ خودمون راحت شد..خدایا کمکم کن تا بتونم بهترین باشم واسه دلدارم.کمکم کن تا بتونم همیشه بهش آرامش بدم..کنارِ من آروم باشه..خییلی دلم میخواد سالِ آینده ببینم که همه چیز درست شده و سالِ ما شده..و من شدم خانومِ خونه و تو شدی آقایِ خونه و همه چیز رنگ و بوی دیگه ای میگیره خودش..از سرِ کار میای و من میام استقبالت و با بوسه به خونه دعوتت میکنم و هر روزمون و پیشِ هم میگذرونیم و بهتر و بهتر میشیم..همونجوری شده که توو ذهنم همیشه مرور کردم..همونجوری که بهترینه...کاش فقط بابا باهامون راه بیاد و دیگ قضاوت نکنه و کنارمون باشه و مانع ها رو برامون برداره..کاش قِلِقِ بابا رو می دونستم..متاسفانه قِلِق نداره انگار...کی این روزا خونه وماشین و پول باهم داره از خودش؟همه باباهاشون پشتشونن اگرم  شرایط رو دارن..ولی ایمانم باباش پیشش نیست..:(( 

اگر اون اتفاقا از طرف رفیقِ بظاهر رفیق نمی افتاد شاید الان از خونه خودمون پست می ذاشتم...

خدایا کمکم کن بتونم هر روز بهتر از دیروز باشم واسه دلدارم..شکرت بخاطر همه خوبی هات خدا:*

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۱۹
بانــ♥ــوی دلدارم

خداروشکر امروز از ظهر هوا بارونی بود..خییلی هوا عالیه..صدای بارون و دیدینِ اینکه همه جا خیسه و قشنگ خیلی حسی خوبی داره..طرفای 4 رفتم توو بالکن و بیرون رو یه نگه کردم هوا یه خنکیِ خوبی داشت و قطره های بارون که روی زمین و پشت بوما می ریخت حسِ خوبی داشت دیدینش.امروز یکم حالِ خوبی نداشت..باز غذا اذیتش کرده بود..یکم کلافه بود از 2ونیم که غذا خورده بود.. می گفت دیر پیام نده دیر جواب نده..خوشبختانه طرفای 6 حالش بهتر شد و آروم شد..مثل اینکه اونجا هم امروز بارونیه . هوا خوبه..چه خوبه هر دو توو هوای بارونی هستیم..من و مامانم یسر رفتیم پیاده روی تووی این هوای خوب.خوب بود..ولی کاش دلدارم بود..دلم پیشِ اونه همش..

بهش که گفتم می خوایم بریم پیاده روی گفت: خوبه دیگ هر روز خوش میگذره بهتون..گفتم: تو که نیستی که خوش نمیگذره..این مدتی که تو نیستی اصلا حوصله بیرون رفتن ندارم.شاید هفته ای دوبتر رفته باشم بیرون اونم بخاظرِ مامان و اینکه زیاد توو خونه نمونم بود..تو که باشی بهم خوش میگذره.باشی بهتره برام..دیگه چیزی نگفت تا اومدیم خونه و به نت وصل شدم.گفتم زود بیا پیشم دیگه زودی برگرد..فک کنم هفته آینده برگردن..

گفت امشب میرم بیرون و یه ساندویچی میخورم که شام رو خوب خورده باشم..خوشحالم یکم اشتهاش بهتر شده.دلش می خواست بره خونه دخترِ خواهرش ولی ماشینشون خراب بود و راه هم که دوره پس مجبور شد بمونه پیشِ دوستش..

برام چندتا عکسِ ساندویچ فرستاد از یکی از ساندویچی های اونچا هم دهنِ من آب افتاد هم خودش.گفت میرم ولی نمیتونم تنهایی همه ساندویچرو بخورم.لانم حدودِ 45 دقه ای هست زده بیرون..کاش منم بودم تا باهم می رفتیم بیرون..:(

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۵۸
بانــ♥ــوی دلدارم

امروز هم موندم خونه این مدت زیاد حوصله ندارم برم بیرون.امروز به گذاشتن مطالب قبلی تووی وب و ورزش گذشت.فک کنم هفته آینده برمیگرده.هر وقت میگم کی میای میگه معلوم نیست..کاش بیای زودتر..امشبم رفت بیرون که هم شام بخوره وهم جایی که بهش آرامش میده.حدودای 10 رسیده بود و برام فیلم فرستاد.اونجا انگار گرمتر شده.طرفای 10ونیمم دوستش رفت پیشش و دیگ تنها نبود..

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۰۵
بانــ♥ــوی دلدارم

از دیشب باز برگشتم به بلاگفا که بمونم واسه همیشه و توو هر دوتا وبمون بنویسم.حسِ بهتری داره مثه خونمون میمونه.اگه بلگفا باز خرابکاری نکنه. توی این مدتی که می نویسم خیلی جابجا شدم بخاطر اینکه بلاگفا قاطی می کرد و پاک میکرد بعضی ماه ها رو..واسه همین خییلی از دوستام رو ندارم دیگ..تووی بعضی از وبها نمی تونستن بلاگفایی ها نظر بذارن..امیدوارم که بلاگفا خوب تا کنه باهامون ازین به بعد..

 

خب بریم سراغ خودمون:)

امروز خیلی نشد باهم حرف بزنیم..من و مامان که 5 رفتیم بیرون واسه خرید و 9ونیم رسیدیم خونه تووی این چندساعت یه اس ام اس دادم که جواب نداد.میدونم این روزا گرفتس یکم.وقتی رسیدیم خونه بهش پیام دادم و 45دقه ای بعد که میشد 10ونیم پیام داد و گفت که بازم تنهایی رفته بیرون و ممکنه دوستش نره دنبالش که برن خونه..ولی خوشبختانه اومد و باهم رفتن خونه.کاش میتونستم خودم پیش باشم.باهم بریم بیرون.بریم خونه.. همه جوره هواش رو داشتم...

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۲۳
بانــ♥ــوی دلدارم

حدودِ 40 روزِ که رفته واسه مراسمِ پسرِ خواهرش توو شهرشون..خیلی سختش بود این مدت..اتفاقای خوبی نیفتاد..پریشون بودیم همه.منم که نمیتونم ناراحتیتش رو ببینم..کاش منم می تونستم باهاش برم هم تنها نبودیم.هم کنارش بودم توو این شرایط ولی حیف که حالا حالاها نمیشه..

دلم تنگ شده کاش زودتر برگرده..این مدت که دلدار نبود یکم به مامان نزدیکتر شدم و باهم بیرون رفتیم و صمیمی تر شدیم.خوشحالم که مامانم میدونه راجبمون..و بازم مثل قبل کمکمه تا حدودی..خدایا کمکمون کن که همه چیز خوب پیش بره و مشکلی پیش نیاد..تا وقتی که وقتش بشه واسه مطرح کردن اینکه ما همو میخایم و شرایط بهتر بشه اتفاقای خوبی بیفته..بابا خیلی سخت گیره و قلقش خییییلی سخت پیدا میشه..دیگ دلم نمیخواد توهین کنن بهش و بهمون..

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۰۶
بانــ♥ــوی دلدارم

امروز تولدشه ولی پیشش نیستم..دلم میخواست باهم بگذرونیم این روزِ قشنگ رو..ولی باید اونجا باشه.یه تبریک بالا بلند که هکه احساساتم رو تووش نوشتم و فرستادم برا دلدارم..با چندتا عکسِ گل..حداقل یکم خوشحال شد توو این شرایط..امروزم توو خونه مونده بود و خسته بود بخاطر دو شبِ گذشته که اعلامیه میزدن به دیوار.فردا هم مراسمِ 40امه و روزِ پرکاری در پیش داره..

ایشالا تولد سال بعدت رو باهم و کنارِ هم جشن میگیریدم و ا همیششه باهم جشن میگیریم توو خونه خودمون و با خانواده هامون...ایششالااا

۰ نظر ۰۶ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۲۰
بانــ♥ــوی دلدارم