دلدار و بانوش :)

عشق و خوشبختیمون ابدی

دلدار و بانوش :)

عشق و خوشبختیمون ابدی

♥ به نام خدا♥
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
♥وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا

لَیُزلِقونَکَ بِأَبصـارِهِم

لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ

و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ

و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَـالَمین ♥

فا الهه خیر حافظا
و هو الرحمن الرحیم

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

مــ♥ـــا
واسه همیشه
باهمیم

وب دیگمون:

http://6711-ta-hamishe.blogfa.com/
آرشیو اونجا کامل هست

بیرون رفتن بهم ریخت

جمعه, ۸ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۳۰ ب.ظ

دیشب از خونه مامان بزرگ رفتم به سوی یار که ببینمش.توی خیاطی کار داشت و رفته بود اونجا.منم خودمو رسوندم بهش.معطل کردم تا دیرتر برسم و مثه اون دفه خیاطِ حرف نزنه باهامون.وقتی رسیدم 8:10 بود.یکی دیرتر اومده بود و خیاطِ بی فکر ایمان رو معطل کرده بود تا به کارِ اون یکی مشتری برسه!کلی از وقتمون اونجا گذشت و اوناهم برو خودشون نمیاوردن..خلاصه کلی طول کشید تا رفتن و دیگه نوبتِ ما بود وقتی رفت توو پرو مامان زنگ زد به من و گفت اومدیم بیرون کجایی؟گفتیم باهم بریم بگردیم تو هم بیای..گفتم با دوستمم و زنگ میزنم بهتون قبلِ رسیدنتون به طرفای من..تلفنم که تموم شد و رفتم توو ایمانم هم زمان از پرو اومد بیرون و بهش گفتم قضیه رو..کارش که تموم شد.رفتیم پایین و بعد از ورودیِ پاشاژ خداحافظی کردیم :(( نمیخاااسم..ولی دیگ باید می رفتم چون ممکن بود ببیننمون و دیگ شاید نمیشد هم رو بینیم..خیلی ناراحت بودم..زنگ زدم به مامان و پرسیدم کجان و م منتظر شدم بیان و سوار شم..ایمانم رفت پاشاژ. اومدنو یه گشت زدیم...بهش پیام دادم گفت بعد پیام میدم..ما اومدیم خونه و طرفای 10 بود.طرفای 11 بود که پیام داد که رفته خونه امین و بعدم رفته خونه ولی خیلی خسته بود ...خیلی بد شد که نشد باهم باشیم..امروز که جمعس..فردا هم تعطیلِ رسمی هست..مناسبتِ عذاس پس بازم ممکنِ نبینیم همو..:((


۹۵/۰۵/۰۸
بانــ♥ــوی دلدارم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">