امشب..
دیروز احسان باز حالش بهم ریخت و بردنش بیمارستان...ایشالا بهترشه.امشب ایمانم باید بره پیشش بمونه وخودش گفته به داییم بگین بیاد پیشم..مثه اینک باز این بیمارستان طبق معمول کم کاری کرده و تووی این بیمارستانِ جدید باید عملش کنن دوباره..گفتم خوب نیس این بیمارستانا..دکترش گفته بود همینجا ببرینش..تا فردا پس فردا بستری میمونه.امیدوارم زود برگرده خونه و همه آرامش داشته باشن و خوشحال باشن و زندگی رنگ خودش رو بگیره...
الان پیام داد که داره میره بمارستان
مکالمه ی خنده داری داشتیم.یه عکس برام فرستاد با قیافه بامزه و نوشت: آماده شودی ام بیرَوَم .کلی خندیدیم.
گفتم قیافشو:) :* آخی باید بری..بعد خودم عکس فرستادم.
گفت :قیافرو:0.برای دوام رابطمون دیگ ازین عکسا نفرست..
گفتم:به این خوبیییی..
گفت: دماغو باید عمل کنی..کپِ باباتم هسی..
گفتم: تازه کامل ادا نیمودم عکس بگیرم.دماغمم خیلی خوبه دلتم بخاد..
گفت:نمیخاااد
یهو عشقولی شد و گفت کاش پیشم بودی و بوست میکردم و بغلت میکردم..
گفتم آره کاش بودم کلی گازت میگرفتم.میچلودمت دلم خنک شه..(آیکونِ خنده شیطانی)
بعدش دیگ منتظرِ محسن شده تا بیاد و ببرتش بیمارستان.دیشب با پریسا بمارستان بودن..یه ساندویچم میخاد بگیره توو راه از ریحان.اول میخاس هایلار بگیره
گفت خسته شدم از کتلت و سویس.
گفتم نه پرِ سسه و براتم خوب نیس..همبر بگیر
گفت باششه
:)