دلدار و بانوش :)

عشق و خوشبختیمون ابدی

دلدار و بانوش :)

عشق و خوشبختیمون ابدی

♥ به نام خدا♥
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
♥وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا

لَیُزلِقونَکَ بِأَبصـارِهِم

لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ

و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ

و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَـالَمین ♥

فا الهه خیر حافظا
و هو الرحمن الرحیم

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

مــ♥ـــا
واسه همیشه
باهمیم

وب دیگمون:

http://6711-ta-hamishe.blogfa.com/
آرشیو اونجا کامل هست

سلام..یه مدت نبودم...ممنون ویرا جونم که سر میزنی بهم.اینجا خیلی سوت و کوره کسی نمیاد سر یزنه..کاش بلگفا مظالب رو یهو چاک نمیکرد..همون خونه ی قدیمی بلاگفا کافیمون بود..بازم ممنون که سز میزنی ویرا جان.میام خاطره ی این روزا رو به تاریخ خودشون ثبت میکنم کم کم 

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۵۴
بانــ♥ــوی دلدارم

من

تو

دوری

بالشت خیییس من

چشم پر اشککم

حال ناخوشمون

درد دارم

درد برگشت امروز..

خسسسته ام...

خدایا حالمون رو خوب کن...

 

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۸
بانــ♥ــوی دلدارم

خدایا میشه نشه...؟ طاقت این یکی رو ندارم...نذار دورشیم از هم.درسته میخواستم برم..ولی فرق میکرد یجورایی...الان من هستم و نمیرم ولی نذار که بشه این جابجایی..کمک کن تا خوشحالی و حال خوبش رو ببینم..اینجوری اون جابجایی هم منتفی میشه خودش..

صبورم...بهت توکل کردم..بهت امید دارم...اشک میریزم..خسته میشم...دلم از فاصله های الان هم درد میاد..ولی بازم امید دارم به لطفت...میشه دلخوشیای الانمون بمونن؟ میشه این نزدیک هم بودن و خوشی های کوچیک و بزرگی میسازیم و ساختیم همیشگی و حتی بیشتر شن..؟ صبرم گاهی لبریز میشه... راهه سختی رو گذروندیم و راهه سختی رو داریم... ولی با عشقی که توو قلبم کاشتی طاقت میارم تا روز آرامش و خنده و روز یکی تر شدن..
به دستای تو خیره شدیم هردو...
مامانش هم
میدونم معجزه میکنی...
میدونم وقتش میرسه...یکم دیگ مونده که همه سختیا تموم شن...خوشحالی و خوشبختی همیشگی شه..آرزوهامون همه رنگ بگیرن...مهرت از دستات بریزه رو سرمون تا همیشه...
امید دارم به این روزی که خیلی زود منتظرشم...
برسونش بهمون..‌

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۵
بانــ♥ــوی دلدارم
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۲۳
بانــ♥ــوی دلدارم
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۳۵
بانــ♥ــوی دلدارم
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۱۸
بانــ♥ــوی دلدارم

این روزا یجورایی میشه گفت مواظب مامانمم..خیلی سختشه این دوران درمان..درد داره..اذیت میشه.خوابش سخته.یک شنبه رفتیم دکتر و عکس گرفتیم و گفت بهبودیش خوب بوده.دیروزم باز رفتیم بانداژی دستش رو عوض کردن دیگ باز شده بود و بافث میشد دردش بیشتر باشه..خیلی ناراحت میشدم..کلللی طول کشید و حسابی خسته شدیم و من ۸ونیم تونستم یکم برم ببرون و تا ۹ونیم پیش دلدار بودم..با مترو رفتبم و یکم توو چ.ن راه رفتیم تا دلدار بهتر شه..و منم باید میومدم خونه..کاش میشد بیشتر پیشش باشم..

این روزا کارام زیادن خسته میشم.شدم خانوم خونه.حسابی مشغولم.خوشحالم که میتونم مفید باشم.و توو کارا هم تبهر پیدا میکنم.ایشالا مامانم زودتر خوب شه و سرحال.دستش بشه مثه روز اول.خیلی ناراحتشم..

دلدارمم از اون روز به بعد حالش بهم ریختس..بهتره ولی باز یهو حالش بهم میریزه..خیلی کلافه میشه.خدا کمک کنه دلدارم و مامانم همیشه سلامت باشن..کنارم باشن و خوشحال باشم که خوبن و سرحالن..خیلی ناراحت دوتا عزیزامم..

 

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۶ ، ۱۴:۵۹
بانــ♥ــوی دلدارم


۲۲ تیر ۹۶ ، ۲۳:۵۹
بانــ♥ــوی دلدارم

دقیقا تا پست گذاشتم اومدی و خبر دادی که برگشتین از بیمارستان و خداروسکر بهتری...عکس دستت رو برام فرستادی که سرم زدن برات..خداروشکرررر خطر گذشت و دلدار از اون حال خیلی بد نجات پیدا کرد...خداروشکر..خدا دیگ اون روز رو نیاره برامون...
یه نذر کرده دلدار که ازین حال بیاد بیرون انجامش بده..منم میخوام سعی کنم همکن نذر رو انجام بدم یا یه جور دیگ نذر رو ادا کنم...
ولی فک کنم بهترین کار انجام نذر خود دلدار باشه..نه؟

خوبی هات که انتها نداره...لطفات و توجهات.‌.مررسی که کنارمونی‌.مرسی که نگامون میکنی..مرسی که دلدار و بهن برگردوندی..شکرررت

 

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۶ ، ۰۴:۲۵
بانــ♥ــوی دلدارم

عصر یخورده بحث کردیم باهم..من دیر رسیدم سر قرار و دوتا اتفاق افتاد که فک میکردم دلدار داره باهام لج میکنه و عمدا بهم توجه نمیکنه.منم عصبی میشدم و بحثمون شد..دلدارم حالش خوب نبود..بخاطر همین بود که نمیتونس بهم توجه کنه و واسه خرید روسری و سوال کامپیوتریم همراهیم کنه.دلدارم از دستم دلخور شد که حواسم بهش نیست و اینک خوب نیست حالش..اشتباه برداشت کرده بودم..کاش بیشتر متوجه میبودم..کاش باهات بحث نمیکردم.ادامه نمیدادم...باهم آشتی شدیم تا حدودی تا ۹ونیم توو پارک نشستیم تا یکم بهتر شدی..هی آب زدی صورتت و توو سکوت چشاتو و بستی.. ولی امشب که حالت بیشتر بده و الان که از ۱.۴۰ که گفتی داری میری بیمارستان و حالت اصلا خوب نیست و دووور از جونت داری میمیری..ازت خبری ندارم دارم میمیرم..بی خبرم ازت..دلشوره داره میکشتم...کاش خبری بشه ازت..من که خواب به چشمام نمیاد..کااش پیشت بودم..نمیخوام هیچوقت حتی یه تار موت هم کم شه.‌..هستی که هستم..جونم به جونت بنده... خدای نکرررده تو نباشی بودن من هم نابود میشه..‌زیاد طول نمیکشه...چند بار زنگ زدم و کلللییی پیام دادم.‌هیچ جوابی ندادی تا الان...
خدای مهربونم شکرت بخاطر همه خوبی هات..
هوای دلدار من رو داشته باش..کمکش کن تا سلامت شه..بیاد و خبر خوشحالی بمن بده..بال در بیارم و گریه کنم از محبتت..
هیچ خبری نیست..حالا من چیکار کنم...؟ چجوری آروم بگیرم..؟ از کی خبرت رو بگیرم..؟ کاش میدونستم کدوم بمارستانی..دارم دق میکنم...😢😢 قربونت برم مهربون من که با اون حالت باز هوامو داشتی و بفکر گرما و تشنگی منم بودی و باهام اومدی تا تاکسی بگیرم و بیام خونه..

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۶ ، ۰۴:۱۱
بانــ♥ــوی دلدارم

دیشب ساعت 8 بود که دلدار اومد پایانه و رفتیم با مترو تا م.آ و عطر قیمت کردیم و برگشتیم پایانه با مترو و رفتیم قدم زنان تا جایی که همیشه فیلم میگیریم.خیابونا حسابی شلوغ بود عاشقانه و شهرزاد رو گرفتیم و رفتیم سمت 4راه س.س و ساعتم 9و20 دقه شده بود.وایسادیم تا 9ونیم شه و تاکسی بگیرم و بیام خونه..دلم میخواست میشد خیلی بیشتر وقت داشتیم و بیشتر پیش هم میبودیم..تا دیر وقت..آی لذت بخشه..تا حالا پیش نیومده ولی میدونم که حتماا عالییه..

دیگ باید تاکسی میگرفتم وگرنه دیر میشد..دلم نمیخواست خداحافظی کنم..دلدار رفت ساندویچ بگیره و نوش جان کنه..تاکسی درست و حسابی گیر نمیومد..خییلی طول کشید تا بتونم برسم خونه..5شنبه بود ولی هیچوقت اینجوری نبود وضعیت تاکسی..کلی کلافه شدم.وقتی رسیدم به دلدار زنگ زدم و گفت دلش گرفته موقه غذا خوردن چون هم با من و هم با احسان اونجا رفته بودیم و یاد هر دومون افتاده بوده و دلش گرفته بوده قربونش برم..برا از دست رفته هاشونم فاتحه خونده بود.توی خیابون با.ش بود و داشت میرفت خونه..گفتم ایشالا باهم میریم دوباره عزیزدلم..کاش بازم میشد مسیرمون یکی باشه.رفت و آمد و همه مسیرامون گاهی بیشتر یکی باشه..

خدایا شکرت که میتونیم همو ببینیم و باهم وقت بگذرونیم..خداروشکر که همو داریم

عشقمون و خوشبختیمون ابدی

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۶ ، ۲۲:۰۴
بانــ♥ــوی دلدارم
یه مشکل خیلی بیخودی که بلاگ داره اینه که وقتی ادامه مطلب رو میزنیم و رمز میذاریم واسه ادامه ی مطلب.کل مطلب رمزی میشه...رفتم تووی قسمت راهنمای ادامه ی مطلب و هر کی مطرح کرده بود گفته بودن.متاسفانه وقتی رمز میذارین کل مطلب رمزی میشه...اینو که میدونیم خودمونم..کاش این ویژگی رو بعد چندسالی که کابرا برای بلاگ نوشتن..حلش میکردن
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۶ ، ۱۵:۳۹
بانــ♥ــوی دلدارم

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۶ ، ۲۳:۳۷
بانــ♥ــوی دلدارم
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ تیر ۹۶ ، ۱۴:۳۰
بانــ♥ــوی دلدارم

-

خداروشکر دیروز رفتن واسه سی تی اسکن و دکتر گفت که اگر مراقبت کنید و خوب جوش بخوره نیازی به عمل نیست..خدایا ممنوون


دیشب چندقه قبل بیرون رفتن من و دلدار دوستش اومد شهرمون.چند روز میمونه امروزم باهم بیرون رفتن..ایشالا خوش بگذره به دلدارم..منم ناراحتم که نیستم پیشش..

فردا هم احتمالا میرن دیدن آثار باستانی و منم نیستم باز..خدایا شکرت بخاطر همه ی باهم بودنامون و همع ی مهربونیا و لطفات به من و دلدار..ایشالا پیش میاد که همه جا کنار دلدار قدم بزنم و شکرت کنم که بی دردسر و دلهره کنار همیم و آرزوهام رنگ واقعیت گرفتن

۱ نظر ۰۹ تیر ۹۶ ، ۱۹:۴۲
بانــ♥ــوی دلدارم

حدود اواخر اردیبهشت بود که باز یه یرنامه واسه رفتن  پیش اومد.خیلی خوب و مطمئن بنظر میومد داشتیم آماده میشدیم.حای لیست چیزایی که میخواستم بخرم و باهودم ببرم رو نوشته بودم و داشتم وسایلم رو غرلبالگری میکردم.و هر چیزی که میخواستم و دوستشون داشتم رو جدا میکردم..حال و هوای رفتن تووم بود و خیلی دلهره و نگرانی داشتم که میخوام اینجا رو ترک کنم و برم یه کشور دیگ.دیگ خونوادم رو نمی تونستم ببینم.یه مدت طولانی دلدار رو نمیدیدم و شهر و کشورم رو هم مدت طولانی تر نمیدیدم..
حدود دو هفته ی پیش یعنی اواخر خرداد خبر رسید که همه چی کنسل شد و رفتن بهم خورد...هم ناراحتت شدم هم خوشحال..بیشتر خوشحال بودم که پیش عشق و خونواده و شهرم میمونم و با دلتنگیا روبرو نمیشم.

ولی ناراحت بودم که نمیشه رفت تا واسه تشکیل زندگی توی شرایط بهتری بود و بهتر زندگی کرد..نمیشه راحتتر زندگی کرد و به عشق رسید.راحتتر و با شرایط بهتری نسبت به کشور خودم، خودم و دلدارم بتونیم تلاش کنیم تا شرایط رو بهتر کنیم و مشکلارو کنار بزنیم تا بهم برسیم.راحت کار پیدا کنیم.. 
ولی شاید بااید میموندیم و قراره اینجا راهمون هموار شه و بهم برسیم.شاید همه چی همینجا رقم بخوره و راحح بهم برسیم و شرایط برامون بهترشن..

خدایا شکرت بخاطر همه خوبی هات.‌..مرسی که هوامونو داری و کمکمون میکنی..‌

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۶ ، ۱۲:۵۶
بانــ♥ــوی دلدارم

یکی از دو اتفاق ناخوشایند که 4 تیر اتفاق افتاد 

شب با دلدار بیرون بودیم و داشتم برمیگشتم خونه.توو تاکسی بودم حدود 9ورب بود که بابا زنگ زد و /فت بیا جلو پارک ق و رسیدی زنگ بزن تا بیام سوارت کنم.مامانت موتور بهش زده و دستش درد میکنه..خییلی نگران شدم تا برسم اونجا.توو راهم به دلدار زنگ زدم و گفتم که چی شده.اونم خیلی نگران شد..و گفتم از بیمارستان بهت خبر میدم.رسیدم و زنگ زدم و بعد چندقه رسیدن..متمتن رو دیدم که دستش رو گرفته بود و معلوم بود که خیلی درد داره..کم کم از حرفاشون متوجه شدم که مامان داشته پیاده روی میکرده و یه موتور میاد کیفش رو بزنه و یهو مامانم رو میندازه زمین و مامان با سمت چپ به زمین میخوره و دستش حالت شکستگی بهم میزنه...

خیییلی نارحت شدممم..خدایا..رسیدیم به بیمارستان و توو قسمت اورژانس با کلی سختی عکس گرفتن از دست مامان..مامان خیلی به خودش میپیچید و درد داشت..از شدت درد گریه میکرد...

دکتر بخش اورژانس گفت برید بیمارستان /فر/ و ببینین چی میگن.دست رو نمیتونیم جا بندازیم اینجا..رفتیم با کلی سختی نشستن و بلند شدن مامان به اون بیمارستان توو راه دیدم که دلدار حال مامان رو پرسیده بود و نگران بود..بهش خبر دادم تا از نگرانیش کمتر شه.ولی وقتی شنید مثل خودم کلی نگران و ناراحت شد....رفتیم و دکتر گفت که باندپیچی بشه و ترک خوردگی استخوان هس..ممکنه عمل بخواد فردا بیارین به دکتر فلانی نشون بدین تا نظرش رو بگه..حدود 1ورب بود که رسیدیم خونه.فردا دکتر گفته بود عمل لازم هس ولی یه دکتر دیگ گفتن لازم نیس..ولی سومین دکتری که دیروز عکس رو دید گفته مشکوک به شکستگی هس و عمل لازم داره.برین سی تی اسکن بگیرین تا مشخص شه..خدایا خودت کمک کن عمل لازم نباشه..امروز باید ساعت 7 برن واسه سی تی اسکن..خدایا کمک کن مامانمو...

 

فردا از خجالتتون در میام آبجی گلیا..نظرا رو جواب مبدم و سر میزنم بهتون..

 

 

 

۱ نظر ۰۸ تیر ۹۶ ، ۰۴:۱۲
بانــ♥ــوی دلدارم

سلام 


بالاخره اومدم و حس نوشتن اومد سراغم..هر از گاهی اینجوری میشک و یک ماه تا چند ماه حس نوشتن ازم دور میشه...نمیدونم چرا..


ولی میام بالاخره بعد از حضور صفر این وقتام..


ببخشید نگران شدین..


میام حتماا بهتون سر میزنم..مرسی که به یادم بودین و فراموشم نکردین آبجی گلا


خییلی اتفاقا افتاده توو این مدت.دوتا اتفاق نه چندان خوب..جز این دوتا هر چی به ذهنم بیاد رو مینویسم تا بمونه اینجا..


تویی دوتا پست بعد مینویسم این دو اتفاق رو

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۶ ، ۰۳:۱۷
بانــ♥ــوی دلدارم

فعلا حس و حالم و دستم به نوشتن نمیاد...ببخشید دیر اومدم آبجیای گلم...

بهتون سر میزنم و نظراتتون رو جواب میدم  ایشالا.

۰ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۳۰
بانــ♥ــوی دلدارم

سال نو همگی مبارک دوستا و آبجی ها ی گل..

سر سفره هفت هفت سین و وقت تحویل سال تک تکتون رو آوردم توو ذهنم و واستون دعا کردم..ایشالا که قبول بشه دعاهام.در آخر واسه خودم و دلدار دعا کردم..ایشالا همگی همیشه خوش و موفق و سالم باشین و پر از آرامش و عشق

۴ نظر ۰۴ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۳۰
بانــ♥ــوی دلدارم