دلدار و بانوش :)

عشق و خوشبختیمون ابدی

دلدار و بانوش :)

عشق و خوشبختیمون ابدی

♥ به نام خدا♥
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
♥وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا

لَیُزلِقونَکَ بِأَبصـارِهِم

لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ

و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ

و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَـالَمین ♥

فا الهه خیر حافظا
و هو الرحمن الرحیم

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

مــ♥ـــا
واسه همیشه
باهمیم

وب دیگمون:

http://6711-ta-hamishe.blogfa.com/
آرشیو اونجا کامل هست

بعد از چند روز بی اینترنتی.اینترنت خریدیم و اومدم.خبر تازه ای نیس.پریروز تونستم بالاخره ببینم عشقمو:) بعد از یه هفته..خیلی خوب بود..کلی راه رفتیم و واسه احسان ساندویچ گرفتیم و منتظر شدیم تا آماده شه دراین بین حرف زدیم و نشستیم رو صندلیایِ دمِ در..یعدشم من اومدم خونه.تاکسی ک گرفتم برگشتم و براش دست تکون دادم و تا وقتی که از خیابون رد شه نگاش میکردم..ولی کم دیدمش:( یه ساعت..8تا 9ورب..نمیتونس زودتر بیاد..گوشیمم دادم برنامه بریزن روش واسه اینترنته گوشی..تا بتونم بسته اینترنتی بگیرم.امروز خونه مامان بزرگ بودم ناهار و گیر افتادم اونجا تا ساعت 7 بالاخره تونستم برگردم خونه و آماده بیرون رفتن شم..7ونیم زدم بیرون و رفتم واسه گوشیم.ایمانم طرفای 8 اومد..شانش آوردم باهام نبود توو موبایلی نوه عمه بابام اومده بود واسه گوشیش و فهیمه هم وقتی رفتم بیرونِ پاساژ دیدمش..ایمان رسید بهم ولی مجبور بودم اصلا نگاش نکنم و رد شه..میخاستن برسوننم خونه ولی خب مسیر من خونه نبود و رفتن اونا و به ایمان زنگ زدم که بره چهار راه تا من برم پیشش..

 خوشحالم ک میتونم ببینم عشقمو توو این شرایطی که هست..خداروشکر که میشه بیام بیرون و پیشت باشم..دیروز یه ساعت دیدمش کلی دلم باز شد کلی خندیدیم.از توو فرعیا پیاده رفتیمو شوخی میکردیم باهم.کلی لپشو کشیدمو دلم خنک شد:) حیف نمیشد گازش گرفت..ولی از دوری و کم دیدنامون کلی غر زدم و عصبی شدم :( نشسته بودیم رو یه نیمکت سر خیابون 20.مت.ری دلم میخاس تا صب کنارش بشینمو و اروم شم..هیشکی زنگ نزنه بگه کجایی؟چرا نمیای؟ دلم میخاس میشد برگشتن باهم میرفتیم خونه خودمون...بخدا غرهام فقط از دوریه..خدارو شکر ک میبینمت عشقم..الهیی همیشه کنار هم باشیم الهی همیشه ببینیم همو.الهی خدا همیشه مواظبِ این عشق پاک و قشنگمون باشه..الهییی مردِ من..

نشسته بودیم که اتئبئس دیدیم و من سوار شدم..وایساد تا سوار شم و باز نگاش کردم و دست تکون دادم واسش:) ولی خیلی ناراحت بودم که دیگه پیشش نیستم...خیلی دلم گرفت..دلم میخاس گریه کنم...اتئبوس خلوت بود..نشستم وچشامو بستم تا ناراحتیم ورو نبینن و یوقت اشکم سرازیر نشه..ولی تو دل و سرم آشوب بود..خونه هم ک اومدم یه نیم ساعتی رفتم توو اتق و رو تخت ولو شدم تا این حسم کم شه و برم پیش مامان و بابا...هنوز اون حس باهامه...

خدا کنه حالِ احسان بهتترشه.یک شنبه مرخص شده و مشکل تنفسی بهم زده یکم..همه نگرانشن..خدایا کمکش کن..

۰ نظر ۱۹ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۴۲
بانــ♥ــوی دلدارم
این چند روز چیز قابل گفتن و قبل توجهی اتفاق نیفتاد.همش توو خونه بودم.فقط یکشنبه یک ساعتی عصر ساعت7ونیم  رفتم خونه مامان بزرگ و 9 برگشتیم.از پنج شنبه که نشد بریم بیرون دیگ ندیدیم همو.ایمان می ره بیمارستان پیش احسان.خیلی دوسداره ایمان پیشش باشه.از اونجایی که شب میمونه تا ظهرِ فرداش دیگه نمیشه دید همو...خیلی سخته که نمیشه همو ببینیم..مخصوصا که خسته میشه زیاد و استراحت هم نمیشه بکنه اونجا.فک کنم تا آخر هفته مرخص میشه و تا اون موقه هم نمیشه دید همو.ولی میگذره.احسان سلامت برمیگرده و سلامت میشه و زندگی به روند خودش پیش میره و میبینیم همو:) و همه چیز خوب میشه..
۱ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۷
بانــ♥ــوی دلدارم

دیروز احسان باز حالش بهم ریخت و بردنش بیمارستان...ایشالا بهترشه.امشب ایمانم باید بره پیشش بمونه وخودش گفته به داییم بگین بیاد پیشم..مثه اینک باز این بیمارستان طبق معمول کم کاری کرده و تووی این بیمارستانِ جدید باید عملش کنن دوباره..گفتم خوب نیس این بیمارستانا..دکترش گفته بود همینجا ببرینش..تا فردا پس فردا بستری میمونه.امیدوارم زود برگرده خونه و همه آرامش داشته باشن و خوشحال باشن و زندگی رنگ خودش رو بگیره...

الان پیام داد که داره میره بمارستان

مکالمه ی خنده داری داشتیم.یه عکس برام فرستاد با قیافه بامزه و نوشت: آماده شودی ام بیرَوَم .کلی خندیدیم.

گفتم قیافشو:) :* آخی باید بری..بعد خودم عکس فرستادم.

گفت :قیافرو:0.برای دوام رابطمون دیگ ازین عکسا نفرست..

گفتم:به این خوبیییی..

گفت: دماغو باید عمل کنی..کپِ باباتم هسی..

گفتم: تازه کامل ادا نیمودم عکس بگیرم.دماغمم خیلی خوبه دلتم بخاد..

گفت:نمیخاااد

یهو عشقولی شد و گفت کاش پیشم بودی و بوست میکردم و بغلت میکردم..

گفتم آره کاش بودم کلی گازت میگرفتم.میچلودمت دلم خنک شه..(آیکونِ خنده شیطانی)


بعدش دیگ منتظرِ محسن شده تا بیاد و ببرتش بیمارستان.دیشب با پریسا بمارستان بودن..یه ساندویچم میخاد بگیره توو راه از ریحان.اول میخاس هایلار بگیره 

گفت خسته شدم از کتلت و سویس.

گفتم نه پرِ سسه و براتم خوب نیس..همبر بگیر

گفت باششه

:)






۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۹
بانــ♥ــوی دلدارم

دیشب از خونه مامان بزرگ رفتم به سوی یار که ببینمش.توی خیاطی کار داشت و رفته بود اونجا.منم خودمو رسوندم بهش.معطل کردم تا دیرتر برسم و مثه اون دفه خیاطِ حرف نزنه باهامون.وقتی رسیدم 8:10 بود.یکی دیرتر اومده بود و خیاطِ بی فکر ایمان رو معطل کرده بود تا به کارِ اون یکی مشتری برسه!کلی از وقتمون اونجا گذشت و اوناهم برو خودشون نمیاوردن..خلاصه کلی طول کشید تا رفتن و دیگه نوبتِ ما بود وقتی رفت توو پرو مامان زنگ زد به من و گفت اومدیم بیرون کجایی؟گفتیم باهم بریم بگردیم تو هم بیای..گفتم با دوستمم و زنگ میزنم بهتون قبلِ رسیدنتون به طرفای من..تلفنم که تموم شد و رفتم توو ایمانم هم زمان از پرو اومد بیرون و بهش گفتم قضیه رو..کارش که تموم شد.رفتیم پایین و بعد از ورودیِ پاشاژ خداحافظی کردیم :(( نمیخاااسم..ولی دیگ باید می رفتم چون ممکن بود ببیننمون و دیگ شاید نمیشد هم رو بینیم..خیلی ناراحت بودم..زنگ زدم به مامان و پرسیدم کجان و م منتظر شدم بیان و سوار شم..ایمانم رفت پاشاژ. اومدنو یه گشت زدیم...بهش پیام دادم گفت بعد پیام میدم..ما اومدیم خونه و طرفای 10 بود.طرفای 11 بود که پیام داد که رفته خونه امین و بعدم رفته خونه ولی خیلی خسته بود ...خیلی بد شد که نشد باهم باشیم..امروز که جمعس..فردا هم تعطیلِ رسمی هست..مناسبتِ عذاس پس بازم ممکنِ نبینیم همو..:((


۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۰
بانــ♥ــوی دلدارم

سه شنبه این هفته مامان بزرگ اسباب کشی داشت رفتیم کمک و پیشش موندیم تا تنها نباشه..نت نبود اونجا.دلم میختس بنویسم ولی با گوشی هم نمیشد...اون روز بیرونم نرفتیم..از طرف من حتما باید میموندم اونجا.ایمانم موند بخاطر من خونه..شبم موندیم اونجا و صب 7 نشده بیدار شدیم و ادامه کمک ها رو انجام دادیم.عصر زدم بیرون تا برم پیش ایمان..تصمیم گرفتیم اتوبوس گردی کنیم و من چون زودتر رسیدم رفتم رمزِ دومِ کارت گرفتم توو م.صدرا و چندقه بعد ایمان رسید و رفتیم توو فرعیا و بعدم سوار اتوبوس شدیم..سمتِ پایانه ش.چ خیلی ترافیک بود..بالاخره رسیدیم و حرفایی از رفتن زدیم ..راهِ جدیدی که امین بپیدا کرده..کاش بشه باهم بریم و همه چی درست شه..طاقت ندارم دوریش رو..قبلِ رفتن حتما یه صحبتی میکنیم..اینجوری تنها هم بره خدای نکرده..دیگه نصف کارمون انجام میشه..نمیخوام بترسم..دیگه نوبتِ ماست..ایشالا همه چی خوب پیش میره و بابا کمتر سخت میگیره و ما مالِ هم میشیم...توو پایانه سوار خط شدیم و برگشتیم.بازم ترافیک بود و بازم حرف زدیم خیلی ناراحت بودمو عصبانی..چون کللی دوری باید تحمل کنم تا برسیم بهم و برم پیشش..:(( واسه اینکه بیشتر پیشِ هم باشیم سرِ ع.آباد خداحافظی کردم و پیاده شدم و با یه لبخند رد شدم از جلو ایمانم..خیابون شلوغ بود و پیاده رفتم تا آخرش و تاکسی گرفتم..توو اتوبوس مامان زنگ زد که بابا حجامت کرده و نمیتونه من رو برسونه خونه مامان بزرگ منم اومدم خونه و وقتی رسیدم خبر دادم  به ایمانم.یکم کمک بابا کردم و واسه فرداش ناهار پختم.بیدار موندمیم تا 4 و هر از گاهی پیام میدادیم....


خدایا کاری کن دوری نکیم..خیلی سخته...

مرسی:**

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۶
بانــ♥ــوی دلدارم

دیشب واسه این که بابا بهم چیزی نگه..باهاشون رفتم پیش بابای بیتا تا حرفاشونو بزننو برگردیم..رفتیم و قرار شد بریم بیمارستان پیش احسان..یرب به 6 زدیم بیرون و 7 بود فک کنم که راه افتادیم و پیام دادم و ایمان گفت که داره آماده میشه بزنه بیرون...7ونیم رسیدم به پایانه و رفتم توو بمارستان و زنگ زدم..ایمانم توو پایانه منتظرم بود ولی نمیشد برم پیشش چون مامان میخاست سوارِ اتوبوس شه و برگرده خونه..زنگ زدم و گفتم که نمیشه بیام اونجا و توو بیمارستانم..منتظر موندم تا اومد و آب . رنگارنگ گرفت و رفتیم سمت سالن که بریم پیش احسان.من تنها رفتم توو ببینم چی میشه و ایمانم رفت سمت اورژانس ولی گفتن بدون کارت همراهِ بیمار نمیشه برین داخل.منم رفتم سمت اورژانس و با یه دردسری رفتیم توو با کارت همراهِ بیمار..و باز اول من رفتم احوال پرسی و بدم آقایی رفت چندقه موندیم و رفتیم توو محوطه حیاط یکم نشستی و حرف زدیم و پرسید احسان و اسما چی گفتن و واسش تعریف کردم و خندیدیم..گفت من تا آخر شب میمونم پیشش و پریسا میاد و شب میمونه پیشش.چندتا گربه شییطونم اونجا بودن که دلم میخاس بغلشون کنم و فشارشون بدم..میرفتن توو سطلا دنبالِ غذا..یکیشون یه رب ساعتی توو سطل بود و اومد بیرون :) یکیشونم پشت پنجره یکی از اتاقای بیمار که پنجرشون به حیاط بود نشسه بود توو رو نگاه میکردو میووو میکرد..خیلی بامزه و خنده دار بود..چندلحظه بعدم یکی دیگه رفت و بهش ملحق شد..

کم کم باید میرفتم تا بیام خونه..ساعت 9ورب بود..دلم نمیومد بیام ولی مجبور بودم..قرار شد رسیدم بهش زنگ بزنم..خداحافظی کردم و واسه این که مشکلی پیش نیاد ایمان وایساد تا من برم و بعد بره داخل..هی برمیگشتم نگاش میکردم و دس تکون میدادم براش تا اینکه دیگه از در رفتم بیرون و ایمانم رفت توو و دیگه ندیدمش:(

رفتم پایانه و سوار اتوبوس شدم و کلی معطل شدم تا راه بیفته و کلی هم توو راه یواش میرفت و کلافم کرد و به راه بندون هم خوردیم و باز معطلی..دیگه 10 بود که رسیدم نزدیک خونه و زنگ زدم به یار و گفت الان رسیدی؟!!! گفتم که چیا پیش اومد و چقدر کلافم..زود قط کردیم چون پیش احسان بود و کار براش پیش اومد..دیگ پیزی نگفتم و پیام ندادم تا وقتی برمیگرده بهم پیام بده..حدود 11ونیم بود که یه بوس برام فرستاد:) و بیس دقه به 1 بود که گفت رسیده خونه و ساعت 2شروع کردیم پیام دادن و حدود 3 ورب خوابیدم ولی طبق همیشه خوابش نمیومد و بیدار بود تا خوابش بگیره...کاش پیش هم بودیم و پیش هم میخوابیدیم و باهم بیدار میشدیم و توو خونه عشقولیمون بودیم..


۱ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۳
بانــ♥ــوی دلدارم
خیلی خستم...دلم میخاد همه چی تموم شه و درست شه.....خیییلی خستم از همه چی...انرژیم کم شده
میرسه اون روز..
امیدوارم که سال بعد باهم سر سفره هفت سین بشینیم و سال نو رو باهم شروع نیم و زندگی پر از محبت و عشق رو ادامه بدیم و مثه کوه مثه همیشه پشت هم باشیم:) هسسسستیم 
میرسه اون روز..
چون تو هستی که کمکمون کنی:)

دوسه روزه که حال خواهر زادش بد شده...بیمارستانه و عمل داشت..امیدوارم که خوب شه و سلامت برگرده و بتونه بره شهرشون...ایشالا که این بیماریِ سختی که داره درمان شه..سنی نداره بنده خدا..ایمان منم خیلی بهم ریخته و ناراحته...خیلی غصه میخوره..دلم نمیخاد ناراحتیش رو ببینم...کاش همیشه بخنده و کنار خانواده و کنار هم بخندیم و فقط خوشحالی باشه..
امروز رفتم دیدنش..ایمان بیمارستان بود از صب و خسته و گشنه بود بچم..آب و رنگارنگ گرفتم براش و رفتم فک کردم نرم بیرون چون درگیرن ولی یرب به 8 زنگ زد و گفت بیا.کاش زودتر رفته وبدم تنها نبود دیگ..ولی خب هم خوب انتن نمیدادو جوابمم نمیداد درست چون درگیر کارای بیمارستانی بودن..وقتی دیدمش خیلی خسته بود و همشم سرِ پا بودن اونجا توو اورژانس..خیلی گرم بود..یکم موندم و بردنش واسه عکس.چندقه بعد پریسم و مامانشون اومدن.سلام و احوال پرسی کردیم و گفتم ایشالا مشکلش حل شه.مامانش یکم احوال داداشمو پرسید و یکم بعدش خداحافظی کردم و با ایمان زدیم بیرون و عشقم منتظر موند تاکسی بگیره .بهم گفت مرسی اومدی و زحمت کشیدی قربونت برم..گفتم عسلمی خواهش میکنم..کاش میشد بمونم تا تتاکسی گیرش بیاد ولی نمیشد..دیر بود..دیگ خداحافظی کردم و اومدم خونه..خیلی حرفی نزدیم چون واقعا خسته بود و باید استراحت میکرد...کلی عشقولی شدیم و کلی عشقولی بود ایمانم:) 
خدایا شکرت
کمک کن همیشه عشقولی باشیم..میمونیم عشقولی:)


۱ نظر ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۳۵
بانــ♥ــوی دلدارم

وقتی میشنوم این رو ضبط کرده و واسم فرستاده...بازم عشق میریزه از در و دیوار من:)

عجب حلوای قندی تو امیر بی گزندی تو
عجب ماه بلندی تو که گردون را بگردانی
تویی کامل تویی خالص منم مخلص
تویی سورو منم راقص من اصول تو معلایی


:)

مرسی خدا



۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۳
بانــ♥ــوی دلدارم
دیروز رفتیم خونه امین و پیتزا درست کردیم:) کلی تجربه باحالی بود..1ونیم زدم بیرون از خونه و اومدم سمتت.فلفل دلمه ای و ماست موسیر گرفتم و زنگ زدم بهت که دارم میام...چندقه بعد رسیدم ..از گرما داشتم جزغاله میشدم..رفتم دوش گرفتم و اون لباسی که آورده بودم وخنک ک شدم  اومدم کمکت..تقریبا ایمانم همه چی رو آماده کرده بود..مرغ مونده بود خورد شه و فلفل دلمه ای ها.جفتشو خورد کردیم.وسطش هی بغلم میکردوبوسم میکرد:)  یه پیتزا رو آماده کردیم و گذاشتیمش رو گاز و رفتیم کلی حرف زدیم و کلی بغلش کردم وفشارش دادم..خیلی حس خوبیه آغوشت.پیتزای اولی رو خوردیم و بعدی رو گذاشتیم عصر درست کنیم..آهنگ گوش دادیم و چندقه فیلم دیدیم و آواز خوند عشقم:) پیتزاها عالی بودن..خیلی خوب بود..یرب به 9 بود که دیدم بابا زنگ میزنه..زنگ زدم گفتم دارم آماده میشم بیام از خونه دوستم..دلم نمیومد زود بیام خونه هی معطل میکردم...بیشتر موندم.تا 9ونیم اونجا بودم و رفتم و با فاصله میرفتیم تا سر کوچه..ایمانم رفت خونه..منم اومدم..



چقدر خواب ببینم که مال من شده ای

و شاه بیت غزل های لال من شده ای 

 چقدر خواب ببینم که بعد آن همه بغض

جواب حسرت این چند سال من شده ای

 چقدر حافظ یلدا نشین ورق بخورد؟

تو ناسروده ترین بیت فال من شده ای

چقدر لکنت شب گریه را مجاب کنم

خدا نکرده مگر بی خیال من شده ای

هنوز نذر شب جمعه های من اینست

که اتفاق بیفتد حلال من شده ای

که اتفاق بیفتد کنارتان هستم

برای وسعت پرواز بال من شده ای

میان بغض و تبسم میان وحشت و عشق

تو شاعرانه ترین احتمال من شده ای

مرا به دوزخ بیداریم نیازی نیست

عجیب خواب قشنگی ست مال من شده ای


 بهامین


۰ نظر ۳۱ تیر ۹۵ ، ۱۴:۴۵
بانــ♥ــوی دلدارم

ینی میشه یروز چشم باز کنم و ببینم توو خونه خودمونیم.پیش هم؟

 باهم خسته شیم و بریم توو اتاق خابمونو و یه پتو بکشیم رومون؟

دوتایی تصمیم بگیریم واسه تفریح و سفر دوتایی؟

واسه همیشه دستامون بهم گره باشه و همیشه و همه جا وو شادیا وسختیا پیش هم باشیم؟

باهم سردمون شه و گرمای خورشید پشت جفتمونو باهم گرم کنه؟

هر لحظه پیش هم باشیم و بهترین و شیرین ترین لحظه ها رو واسه هم بسازیم؟

همیشه پر انرژی باشی و سلامتیت و بدست بیاری ؟


من بی صبرانه منتظر این روزم و براش لحظه شماری میکنم...

می دونم ک میرسه این روز و روزای پرِ عشق و خوشحالی:) خدا هوامونو داره


خدایا سلامتی عشقمو برگردون بازم..:(



عشقمون ابدی ..:)


۱ نظر ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۸:۰۹
بانــ♥ــوی دلدارم

تیپ جین با کفش سفید:) دوتایی عییین هم زدیم تیپ و کلیی کیف کردم...رفتیم تا 4راه و چسب زخم و قطره خریدیم و با 96 رفتیم تا پایانه ق.دشت.. اولش خیلی شلوغ بود حتی نشد پشِ هم وایسیمو تا این ک 4راه م.ص.راه چند نفر پیاده شدن و یه جاهم واسه ما باز شد :) و تونسیم بشینیم پیشِ هم..کلی راجبه s7 که دلش میخاد داشته باشه گفت برام و رسیدیم پایانه و چسب زخمم رو زد به پاش چون ساییده شده بود پوستش..:( سوارِ اتوبوس شدیم و خاسیم زنگ بزنیم به امیر واسه دوربین..ولی بر نداشت..احسانم هی زنگ می زد که بیاد بیرون..ایمانم بهش گفت بیا 4راه زر.گ.ی میخایم بریم بستنی (چقدر شد 4راه توو 4راه :)  ).

رسیدیم 4راه و رفتیم سمت بستنی و بستنیا رو گرفتیم و نشسیم و کلی خوشمزه بود..یکم ک گذشت احسان اومد و  آب هویج گرفت و بعدش رفتن و منم اومدم ..گفت رسیدی زنگ بزنیا..و قطره و چسباش جا موند پیشِ من..نشد برسونم زنگ زدم گفت بهش.گفت نمیخاد بیاری برو بعد بیارش..

رسیدم و زنگ زدم و طرفای 10.45 پیام دادم دیدم رسیدن و عصبی بود ایمانم:( اروم شد و طرفای 1 اومد پیشم :) برام تعرف کرد سرِ ساندویچاشون چی اومدهو گربه ها رفتن سرِ غذاشون و کفریشون کردن و بی شام موندن..از بسبه گربه ها غذا میده فک میکنن همه چی غذاس...فک نکنم دیگه بذاره گربه دیگ بیاد اون طرفا..زن داداشمم باهاش حرف میزد یه 45 دقه ای و بعدش یکم حرف زدیم و شب بخیر گفتیم...عاشقِ عشقولیامونم...


خدایا همیشه مارو عشقولی نگه دار...دنیارو پرِ رنگ عشششق و خوشبختی

مردِ پر احساسمو بازم سرِحال و همیشه عشقولی نگه دار..تا همیشه..آآآآآآآآآآمیییییییین

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۵ ، ۱۱:۴۲
بانــ♥ــوی دلدارم

خدایا خودت کمکمون کن..حال عشقمو خوب کن..همه امیدمون به توه..دستمونو بگیر تا به همه جا برسیم..بشه بره کلاس و بعدشم کارو..کارایی ک با وام حل میشن...

خدایا :) منتظر معجزتم...کمک کن تا کارامون درست شه و ایمانم ببینه ک هوای مارو هم داری و ته دلش بیشتر قرص شه...لطفا...

شکرت:***

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۵ ، ۰۱:۴۱
بانــ♥ــوی دلدارم

اونقدر میخوامت همه باهات بد شن
 با حسرت هر روز از کنار ما رد شن




داشتم میگشتم تووی وبها و حالم عوض میشه رو به یاد تو گوش می دادم...
۲ نظر ۲۳ تیر ۹۵ ، ۰۱:۳۶
بانــ♥ــوی دلدارم

دیروز میگه دیشب توو خابم بودی..خیلی تعجب کردمو خوشحال شدم:) آخه خیلی کم میرم توو خاباش..خیلی خوشحالم ک این دفه طولانی بودم توو خابت..خاب دیده بود توو پاساژِ ستاره رفته بودیم دزدی:) ک یه آقایی میاد میگه چیکر میکنین به من و ایمان منم غیرتی میشه و میگه بامن حرف بزن:) بعدشم بیخیال میشه طرف و میره و ایمانم دیگه بیدارمیشه و ناتموم میمونه خابش..



۱ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۲۲:۵۴
بانــ♥ــوی دلدارم
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۴:۵۱
بانــ♥ــوی دلدارم

چشم انتظار اون روزیم که خیییلی نزدیک باشه...تا آخر امسال اتفاق بیفته. وقتی چشم باز میکنم نامزد باشیم و همممه سختی ها گذشته باشن و کنارهم باشیم..واسه همیشه..روزی که توو خونه خودمونیم و داریم از کنار هم بودن لذت می بریم..یا اون جایی که زندگیمون و راحت تر میشه ساخت..غذا رو باهم میخوریم و باهم تلویزیون میبینیم کنار همه وسایلام وسایلای تو رو هم میذارم..اهم توو خونه عشمون بهترین حس و لحطه ها رو می سازیم..با هم واسه همه چیزمون تصمیم می گیریم..سفر و تفریح دوتایی می ریم و کلی خوش میگذرونیم باهم..همیشه حرفامون رو پیش هم میزنیم...و خلاصه هر کاری که توو دنیا هست و میشه انجام داد رو باهم تجربه کنیم.انجام بدبم..بهترین دوستای همیم..یار و غم خوارِ هم شدیم..بیشتر از الان..مرد من واسه همیشه سلامت و پر انرژی هست و خداروشکر می کنیم از اینکه راهمون رو بهمون نشون داد و کمکمون کرد تا پیش هم عشق و زندگی شیرینمون رو بسازیم و همه دیدن که تا همیشه پشت و کنار همیم و واسه همیم و واسه خوشبختیمون دعا میکنن... من و تو..ما دوتاووما می شیم..همیشه شاد و خوشبخت..

۴ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۴:۳۲
بانــ♥ــوی دلدارم
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۶ تیر ۹۵ ، ۲۱:۱۵
بانــ♥ــوی دلدارم

سه شنبه رفتیم واشه ایمانم شامپو گرفتیم ازون مغازه زیر زمینیه..بعدشم رفتیم داروخونه و ویکس خریدیم..دستمو ک خم کردم دیدم آثار رژ لب روش مونده..خیلی خوش رنگ بود..تن بنفش داشت..خیلی قشنگ بود.. قرار گذاشتیم دفه بعد بریم ببینیمش و بخریمش..:)


روز بعد که امروز باشه رفتیم بیرون..دیروز بخاطر تولد بابا نتونسم برم بیرون..ولی امروز تلافی کردم و زدم بیرون..داشتیم میرفتیم که یهو ایمان گفت : بریم ببینیمش؟ گفتم بریم:) رفتیم و علاوه بر اون یه رژ با تن صورتی ولی پررنگ خریدیم..یکیشو عشقم برام گرفت:) دست گلش درد نکنه:) 

۰ نظر ۰۲ تیر ۹۵ ، ۲۲:۵۵
بانــ♥ــوی دلدارم

کاش این مسعله پیش نیومده بود..خودت کمک کن تا کارامون زودتر پیش بره و بشه عشقم بیاد و مال هم شیم واسه همیشه..همه جا باهم بریم..پیش هم و کنار هم باشیم..هر کاری توو دنیا هس باهم تجربه کنیم..همه لحضه های خوش رو باهم بسازیم..زندگیمونو باهم و عاشقونه تا همیشه بسازیم...ما رو از بدی ها دور کن..شکرت

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۵ ، ۱۲:۲۹
بانــ♥ــوی دلدارم


۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۷
بانــ♥ــوی دلدارم