دلدار و بانوش :)

عشق و خوشبختیمون ابدی

دلدار و بانوش :)

عشق و خوشبختیمون ابدی

♥ به نام خدا♥
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
♥وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا

لَیُزلِقونَکَ بِأَبصـارِهِم

لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ

و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ

و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَـالَمین ♥

فا الهه خیر حافظا
و هو الرحمن الرحیم

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

مــ♥ـــا
واسه همیشه
باهمیم

وب دیگمون:

http://6711-ta-hamishe.blogfa.com/
آرشیو اونجا کامل هست

بازم دلم گرفت از دوری...بازم گریه کردم...کلی اشک ریختم...کاش همیشه بودی..کاش همه چی خوب شه...همه اتفاقای خوبو مجسم کردم و بهشون لبخند زدم.همشون همینجوری باید اتفاق بیفته...میفته...

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۸:۵۷
بانــ♥ــوی دلدارم

نمیدونم امشب چی شد...؟کاش بیای بگی چی بوده که بهمت ریخته...دوستداشتم امشبم مثه شبای دیگ با شب بخیرِعسلیت بخوابیم...ولی یچیزی شد...که،سکوت کردی دوساعته....شب بخیرت با حس خوب نبود..عصبی بودی. .بیا بگو هیچی نیست...خدایا سپردمش بتو...مواظبش باش...

۰ نظر ۱۸ تیر ۹۴ ، ۰۴:۵۴
بانــ♥ــوی دلدارم

امروز برگشت.ساعت 4 حرکت بود...تا10 ونیم ک رسیدن حرفی نزدیم...خیلی خوشحالم که برگشت:) باز پیشمه...امیدوارم بهتر شی عزیزم...حالت عین روز اول شه و پر انرژی باشی..و سایت بالا سرم و کنتر من و همراهم باشی...خوشحالم که باز نزدیکمی:) وای که چه خوبخ بودنت...پره عشق میشم وقتی رو یه زمین پا میذاریم و نفس میکشیم...وای روزی که زیر یه سقف نفس بکشیم چه حالی داره چقدر عشق میریزه از در و دیوار و پنجره و چشامون قلبی میشه...و هر لحظه رو کنار هم طلایی میسازیم....

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۴ ، ۰۱:۵۵
بانــ♥ــوی دلدارم

امروز امتحانام تموم شد و نفس راحت میکشم از درس خوندن:) وای که چقدر بدم میاد از درس خوندن...:) از فردا بیکاری و خواب شروع میشه...ولی کاش توهم پیشم بودی..دلم تنگ شده..امروز شد 24 روز که رفتی...17خرداد بود بعده دکتر رفتنمون و چرخی که زدیم و یه شام باحال خوردیم...با 73 برگشتیم و تو راه کلی غصه خوردم که.داری میری...:( گریم.گرفت...کاش منم میشد باهات بیام...گفتی داغ دلمو تازه نکن...وقتی من سوار تاکسی شدم و رفتم..دلم.نمیومدبرم برگشتم نگاهت کردم و دست تکون دادم... توهم دست تکون دادی و کم کم دور شدم ازت...رسیدم خونه کلی دلم گرفت...توهم از چمدونو وسایلات واسم عکس میگرفتی...شب شد و وقت خواب ولی بی خوابی اومد سراغم...زود شب بخیر.گفتیم.تا صبح سرحال باشی...فردا ظهر شد و تو رفتی:(  

پر ازعشقم پر از خواستن تو و خودمون دوتایی

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۴ ، ۰۱:۱۲
بانــ♥ــوی دلدارم

پر از عشقم امروز...این دیوارها و کیلومترها فاصله نمیتونه عشقمو کم کنه....دوریم هنوز...ولی میخوامت...همیشه دعا میکنم...واسه حالت...واسه عشقمون...کی میشه دستات واسه همیشه دستامو بگیرن و سایت بالا سرم باشه و تکیه گاه امنم بشی هستی ولی واسه همیشه بشی...؟

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۵:۵۰
بانــ♥ــوی دلدارم

وبم با کلی مطلب همش حذف،شد....کاش بشه برگردونمشون:( 

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۵:۲۶
بانــ♥ــوی دلدارم


۰ نظر ۱۰ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۵۵
بانــ♥ــوی دلدارم
شب قبل قرار شد که صبح بره واسه کارای پروندش واسه معافی..فک کنم شنبه بود..کلاسم تموم شده بود..11ونیم بود که زنگ زدمو قرار شد برم پیش عشقم..آموزش و پرورش ..خودمو رسوندم هش و رفتیم کارا رو انجام دادیمو رفتیم پیاده توو فرعیا و رسیدیم به پارک شهر..رفتیم اونجا هم قدم زدیم..درختارو بخاطر زمستون شاخه زده بودن و شاخه های تازه درومده بودن...
خییلی حس خوبی بود کنار هم قدم زدن و باهم بودن..
رسیدیم به قسمت چرخ و فلک..
عشق جان گفت سوار شیم؟
گفتم آررره:)
دوتایی تنهایی توو یکی از باندترین جاهایی که میشه باهم باشیم و دست هیشکی نرسه بهمون..:)پر از حس خووب..شکرت خدا...
اون وسطا که هیشکی نبود دوتا بوس یواشکی کردیم و کلی چسبید:)
چندتا عکس خوشکل دوتایی گرفتیم:) وای خدا چه خوب بود...
تا می تونستیم موندیم توی چرخ و فلک و دور زدیم..دیگ مونده بود چرتمون کنن بیرون...:)
توو حرکت بود که پرییدیم پایین و پیاده شدیم.رفتیم ساندویچی نزدیک پارک و یه ساندویچ گرفتیم و خوردیم..اونم کلی چسبید..
قدم زنان رفتیم سمت خروجی پارک رو صندلی زیر درخت نشستیم و بازم عکس دوتایی:)
یکم نشستیم و عشق جان رفت خونه فک کنم ساعت حدود 4ونیم بود..منم رفتم دانشگاه واسه کلاس بعد...این بود یک روز عشقولی کنار یار
خدایا ممنون
۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۳۰
بانــ♥ــوی دلدارم

امروز 40امه بابا بزرگ بود.حدود5 رسیدیم مسجد و تا6 ونیم اونجا بودیم..پذیرایی کردیم حسابی خسته شدیم.ایشالا که روحت در آرامشه باباجون.

خیلی دوسداشتم عصرو پیش عشقم،باشم..خیلی:((اونم دوست داشت..بعده مسجد تصمیم گرفتن بریم سرخاک...خوشحال شدم رفتیم پیش بابا بزرگ.کاش میشد پیش آقاییم باشم..کاش میشد ببینمش..خیلی ناراحتم..خیلی گریم میگیره...نمیشه باشم:((
از8 تا الان بیرون رفته آقایی..منم ناراحتم که نیستم و نمیشه باشم..خیلی خوب بود میشد راحت پیشش باشم...حتی میشد تا این ساعت باشم..:((
ایمانم  پیش دوستاشه...دارن میرسوننش خونه..ولی دله من نا آرومه...دلم میخواست من جای اونا پیشش باشم...خدایا یعنی کی میشه.
۰ نظر ۰۵ تیر ۹۳ ، ۲۳:۴۵
بانــ♥ــوی دلدارم

دلش گرفته ازین که دوستش داره میره..از شنبه اومده بود پیشش..کاش میشد همیشه پیشش باشم..همیشه بودم و دلش نمیگرفت از رفتنه کسی..اینجوری که میشه،وقتی می بینم کسی که چندروز بیشتر پیشش نبوده داره میره اینقدر دلش میگیره..پیش خودم میگم کاش میشد من همیشه باشم...دلم میگیره...چرا نمیشه باشم:((

خدایا میدونم هستی..میدونم نزدیکی،هواومونو داری...به دلم آرامش بده..خیلی سخته...گریه به چشم میاد...اشکام سرازیر میشه:((
چقدر خوب بود فاصله نبود...اینقدر میشد جای خودم باشم..پیشش باشم که دلش از همچین چیزی نگیره...بودن و حضور من نمیذاشت احساس کنه وقتی میره تنها میشه..نقش خودمو دارم تنهاش نمیذارم ولی اون یه قضیه دیگس..خدایا کمکمون کن..شکرت:*
۰ نظر ۰۴ تیر ۹۳ ، ۲۲:۳۰
بانــ♥ــوی دلدارم

نزدیک به یک ماهه دیگه کنکور دارم و نگرانم...دارم درس میخونم ولی اصلا حسه درس خوندنه نمیاد..نمیدونم چیکارکنم..نگرانم چون هیچی یادم نیست..ولی بخودم امید میدم که میشه،تو میتونی،درست میشه.ولی همین که سمت درس میرم حسش می پره..:(

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۳ ، ۱۷:۳۷
بانــ♥ــوی دلدارم
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۰ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۱۸
بانــ♥ــوی دلدارم

خیلی دلم میخواد بتونم راحت تلفن رو بردارم بهت زنگ بزنم بگم سلام عشق من..خیلی دلم میخواد راحت بهم زنگ بزنی...اسمتو رو گوشیم ببینم،لبخند بزنم..راحت باهات حرف بزنم..دیگه سو تفاهمی پیش نمیومد..حداقل کمتر میشد...بدون استرس،نگرانیه اینکه وای الان صدا مردونشو میشنون و باز بحثا شرو میشه...مخصوصا وقتی باید برم توو...وایسم حرف بزنم مدل پچ پچی و بازم استرسس که نشنون..خیلی دوسدارم این استرسا دیگه نباشن.."خدایا"کمکمون کن:*

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۳ ، ۲۲:۵۸
بانــ♥ــوی دلدارم

سی ام بابابزرگ هم گذشت..امروز صبح اومدیم پیشت بابا..13نفری بودیم..پیش داییو،بیشتر فامیلم رفتم.بابا بزرگ عزیزم..هنوز حس میکنم هستی..فکر میکنم خونه ای توو حیاط نشستی و دوره باغچه ای..دلم تنگت شده..ولی میدونم جات خوبه..مرسی که اومدی بببنمت و لایق بودم...دنبال آرامگاه بابای آقاییم گشتم ولی پیدا نکردم:((

از همونجا واسشون فاتحه فرستادم،کاش شده بود.ایشالا یروز از نزدیک بیام دیدنتون با آقایی فاتحه بدم واستون...خداکنه تنها نرم...
۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۰۵
بانــ♥ــوی دلدارم

یه اتفاقاتی پیش میاد..یه چیزایی میشه که توو حکمتش میمونم نمیدونم چرا پیش میاد ولی شادیه بعدش که بهم بعده ناراحتیا نزدیک میشیم شیرینه.این اتفاقا باعث میشه من و تو توو شرایطی باشیم..که ناخواسته همدیگرو ناراحت کنیم..دلخوری شه و من یا تو قضاوته اشتباه کنیم..همه سعیم اینه نذارم پیش بیاد..نمیخوام پیش بیاد:(ولی الان پیش اومده...دلش هم گرفته ازین حرفا...نمیدونم چقدر مونده تا صبحه سپید...روز وصال...خدایا عشقمون عزیزه.بین همه ی این بدو خوبا مدارا کردنو یاد میگیریم..که نزدیکتر باشیم..بخاطر هم مدارا کنیم..

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۳۲
بانــ♥ــوی دلدارم

صب بعده دوش میبینم پیام اومده..نشون میده که دیدی پیامی که واسه گفتن خوابم دادم..دوتا میسکال میبینم...بازشون میکنم..تویی گفتی بزن ببین ک،ق رو..یساعت گذشته ازش..و من نگران میشم چون یحسی میگه یچیزی شده...پیام میدم حالتو بپرسم..جوابی نمیاد..باز پیام میدم..چنبار زنگ میزنم...4ساعت میگذره و دلهره و نگرانیم به مرزه جنون میرسه..منو بودمو کلی حرف  بی جواب..باز پیام میدم مدل عصبانی..و بعده آخرین پیام..پیام میدی..خوابه خوبی ندیدی و حالت بهم ریخته..خوابتو میگیو دل من بیشتر..نگرانت میشه:((خوابه تو و آینه:(که نمیخوام،یادم بمونه و خداکنه خواب بمونه...هنوزم بقیشو نگفتی...خوابه منم خوب نبود...ازون موقه تاحالا حالت بدمیشه:((خوب نیستی میدونم..کاش بودم...تا عصر که با دیدن ستایش داغ دلت تازه میشه و اشک میریزه:( دلم نا آروم تر شد:(و خواستی یکم سکوت باشه..آروم شی...تا این ساعت هنوز  خوب نیستی:(دل من پیششه و میدونم که حالش خوب نیس..ولی نمیشه باشم...بیشتر دلم میگیره که توو این حاله و من اینجام...دوستت دارم خدا:*به خودت می سپارمش..

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۴۴
بانــ♥ــوی دلدارم

نمکت هنوز توو کیفمه.میدونی..؟خیلی وقته نیت کردم بیارم برات ولی بالاخره میذارمش توو دستت..نشد ولی میارمش..میدونی؟هرجا برم حضورت نیست پیشم ولی اسمت همه جا دیده میشه و لبخند میاره ناخودآگاه:)و من بیشتر از چیزی که بهت فکر میکردم میرم توو فکرت..خدایا...قلبم به نگاهت نیاز داره..بخاطر این عشقی که توو دلمون کاشتی ممنونم..بخاطر همه وقتایی که حضورت رو تا نزدیکی خودمون حس کردمو لطف بسیار داشتی...تو حافظ همه ای..عشقم رو بتو سپردم..خودت میدونی حالشو..نا امید نمیشم چون میدونم هستی و بالای،سرمونی و ازهمون بالا محبت میپاشی:*خدای عزیز من و آقاییم میدونم خیلی بزرگی...اینجا خیلی وقته مهمون ندارم..میاین سر میزنین ولی توو نمیاین..خوشحال میشم وقتی قدمای خوشکلتونو توو خونمون میذارین یه یادگاری ازتون داشته باشم..هرکس بیاد توی کلبه ی کوچیکه من و آقایی خوشحالمون میکنه..خوش آمد به همتون..گل دخترا...منتظرتونم... 

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۲۳
بانــ♥ــوی دلدارم

دوشبه میبینمت توو خواب..خوشحالم که قابل بودم بابایی.بابا بزرگِ خوبم.خوشحالم که دیدم خوشحالیتو و اینک جات خوبه.ولی چیزی که دیشب دیدم نمیدونم چی میشه گفت راجبش..داشتین با دایی عکس میگرفتین ولی مینونستی بنشینی..حالت همون جوری،بود که بودی این مدت...امیدوارم که جات میونه گلا باشه باباجون..خوشحال باشی و بازم بیای پیشم...یادتم همیشه.توو قلبمی..سراسر آرامش باشی..همیشه:*

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۳ ، ۰۳:۴۸
بانــ♥ــوی دلدارم

دیشب رفتیم دوتا کیف خریدم با عشقم..یه مشکیه نرم،یه فیروزه ایه خوشکل...منتظرش بودم جلو استخر انقلاب ساعت 7و40 دقه اومد..مثه همیشه :)دیر کرد...دیدمش از پله ها اومد بالا،از پل رد شد..یهو دویید..رسید پایین پله ها دیدم خط یکی که منتظرش بودیم اومد:)دستمو گرفتم جلوش..دوان دوان اومد سوار شدیم...ترافیک بود،راه بندون شده بود تا اینک رفت توو خط ویژه.رسیدیم ستاد پیاده شدیم مستقیم رفتیک پیاده..دوستتو دیدیم که بعداز چنسال دیدیش آلمانی درس میده..بعدش رفتیم کیف فروشیه روبرو پاساژ سلیم..کیف مشکیرو گرفتیم..راه افتادیم از فرعیه 20متری رفتیم،مغازه که تاپ و بلوز داشت کیف فروشی شده کیفاش عالین..فیروزه ای رو اونجا گرفتم..بعدش رفتیم دارخونه ضد آفتاب گرفتم...از اونجایی که ریاضیمون مشکل داره بقیه پولی که دادو فک کردم کمه:))ضایه شدیم...اندازه بود...رفتیم پیراشکی خوردیم..یکم حرف زدیم ساعت 9و رب اومدم خونه:((عشقم نیومد رفت پاساژ...بعد رفت خونه...:*

۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۵۳
بانــ♥ــوی دلدارم

شب آرزوها بود پنجشنبه...خیلی آرزو کردم..واسه تو واسه خودم..واسه خونوادم واسه مامانتو خودمون واسه خیلی از کسایی که میشناسیمشون....از ته دلم سلامتیتو خواستم سربلندیتو جلو خونوادم و سربلندیمون..رسیدنمون بهم...خوشبختیمون و موندنمون...دونستن قدرهم و سلامتیه بابامو بهتر شدنه شرایطش و،شرایطمون...واسه مامانت واسه هممون...همشونو با اشک توو ذهنم تصور کردم...خدا ممنونم واسه همه خوبیات و همه هوا داشتنات...کنارمون بمون خدامون...هوامونو بازم داشته باش...همیشه بهت ایمان دارم...تمهامون نذار:*

۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۳۸
بانــ♥ــوی دلدارم