دلدار و بانوش :)

عشق و خوشبختیمون ابدی

دلدار و بانوش :)

عشق و خوشبختیمون ابدی

♥ به نام خدا♥
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
♥وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا

لَیُزلِقونَکَ بِأَبصـارِهِم

لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ

و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ

و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَـالَمین ♥

فا الهه خیر حافظا
و هو الرحمن الرحیم

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

مــ♥ـــا
واسه همیشه
باهمیم

وب دیگمون:

http://6711-ta-hamishe.blogfa.com/
آرشیو اونجا کامل هست

گفت و گو 1

جمعه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۴۱ ب.ظ

‎امروز بعد از چند روز شد حرفی که میخواستم راجبه خودمون رو بزنم..خییلی سخته برام که همه چی گره بخوره و دوریمون طولانی تر شه..

گفتم مامان منتظره ببینه ما بکجا میرسیم و بعد واسه رفتن تصمیم بگیره..که با مامان برم یا با تو...اگر خدااییی نکرررده نشه من مجبورم با ماملن برم و اونجا..من اونجا دق میکنم..چجوری زندگی کنم؟فک نکنم بشه ببینمت دیگ..نمیشه نباشی...ولی اگر جور شه و بیای و یه مراسم بگیریم میتونیم کاری کنیم که بریم باهم...
‎برام دوتا قلب گذاشت..
‎منم دوتا قلب با گریه گذاشتم...همون موقه هم خودم پر از اشک بودم...آهنگ no air رو گذاشته بودم و گوش میدادم..همش حرفای دله منه...من بی دلدار که هوای منه نمیتونم...باهاش گریه میکردم...

‎گفت مسئله اصلی این مشکل منه که اول این باید حل شه...حل شه همه مشکلام حل میشن..
‎بهش فکر نکن..زمان باید بگذره تا حل شه..حل میشه ایشالا..
‎گفتم ایشالااا که زمان حلش میکنه و همه چیز درست میشه و مشکلت حل میشه..(خوشحالم که امیدواره و دلش روشنه)

بعدش گفت اگ با مامانت بری میتونیم بعد از چند سال همدیگرو ببینیم...
‎گفتم چجوری بعد  میشه؟ اون مدت که خییلی زیاااده...


‎بحث داشت گرم میشد و حرفامونو میزدیم و من ذهن و دلم آروم میگرفت که مجبور شدم برم بیرون...ازنیم ساعت قبلش مامان گفت بریم پیاده روی..نمیشد نرم..دل مامانم خوش بود که میرم باهاش و تنها نیست..


‎به دلدارم گفتم..عزیزدلم من باید تا رب یاعت دیگ برم پیاده روی..برگشتم باز باهم حرف میزنیم حتما..ساعت ٦ونیم بود...آماده شدم و همچنان آهنگ رو گوش میدادم و گریه میکردم...

نزدیکای ٧بود که با مامان رفتیم پیاده روی...یکم که رفتیم رسیدیم به فروشگاه رفتیم توو تا یه چرخی بزنیم و اگ چیزی خواستیم بگیریم..فکر حرفامون و تصور اینک دور شم ازت بیشتر از اینی که هستیم(از نظر مسافتی)همش اشک جمع میکرد توو چشمام جمع میکرد...سختههه خدااا..کاش تموم شن غصه هامون...بغدش هم پیاده اوندیم تا خونه...خوشحالم که پیش بغدش هم پیاده اوندیم تا خونه...خوشحالم که پیش مامانم لودم و بهش خوش گذشت..و حس خوبی داشت..و گفت چه خوبه که همو داریم...تا ٨ و ٥ دقه بیرون بودیم و برگشتیم...
میدونم که خدابخواد میتونه همه چیز رو زودتر هموار کنه و همه چیز رنگ خنده و خوشبختی بگیره...خدای میدونم ما توو نوبتِ توجهت و لبخندات هستیم تا ما رو بیشتر از الان بهم گره بزنی...میدونم وقتش نرسیده هنوز...ولی کااااش نوبتمون رو بندازی جلو...مگه زندگی بدون تو هم امکان داره؟ من دووم نمیارم...میمیرم..


از یه طرفی هم فکر مامانم که تنهایی باید اون راه رو بره و بگذرونه ناراحت و غصه دار میکنه...ولی خوشحالم که داداشم نزدیکش هست توو اون روزا و من خییلی طول نمیکشه که بشه برم و ببینمشون...و یه دل سیر پیشش بمونم یا مامان بیاد پیش ما...
نشد حرفامون رو کامل بزنیم و دلم بیشتر آروم بگیره..مرقعیت هنوز مناسب حرف زدن نیست..فضای خونتشون آروم نیس..

 

میشه دعااامون کنید؟ 

۹۵/۱۱/۲۲
بانــ♥ــوی دلدارم

نظرات  (۲)

۲۴ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۳۵ زَهـ ــــــ ـرآ ـهـَ ـسـ ـتـَـ ـمـ
دوری خیلی سخته ..
پاسخ:
آرههه خیییلی..
عزیزم چقد خوب که هردوتون امیدوار هستین
ولی بانو اینو بدون که خدا بخواد ان شاالله همه چی حل میشه و بهم میرسین
و همه این حرفا، گریه ها، خنده ها میشن خاطره که اون موقع باید قدر باهم بودن رو بدونین
که چقد سختی کشیدین که بهم رسیدین
پاسخ:
ممنونم عزیزم..
ایشالاا که همینطوره و خدا کمکمون میکنه و میرسیم بهم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">