روز پرماجرا
پنجشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ
fahrenheit. یه اسم آشنا و دوست داشتنی..امروز با اینک دیر رسیدم و جا موندم و تنهایی اومدم اونجا پیشت و ساعت یرب به 8 بود.ولی تز وقتی رسیدم خوب بود..بینمون اتفاقای خوبی افتاد...از جیبش فارنهایتو دراورد و دادش بهم...خیلی خوشحال شدم .با اینک قبلش دعوای کوچیکی داشتیم خوشحال شدیم..پیتزا رو زدیم از اونجایی ک واسه من خوب نیست فقط یه قاچ خوردم و سه قاچش موند ک بردش خونه..
و رفتیم بیرون قدم زدیم و رفتیم سمت ایستگاه مترو و کلی خوب بود خداروشکر..برگشتیم پایانه و منم تاکسی گرفتم و اومدم خونه..وایساد تا من برم و واسه هم دست تکون دادیم..
خدایا شکرت...عشقمون ابدی و هر روز پر شورتر الهی
دعامون کنید..
۹۵/۰۹/۱۸