دلم بودنت را می خواهد...
دیشب بهش گله کردم که چرا نمیای؟ کی میای؟ مگه نگفتی چهارشنبه؟ دیگ شد اسفند:( دیر شد..کاش زودتر میومدی..من دلدارمو میخااام..
گفت بانوک..اگ شرایط اونجا خوب بود با سر میومدم..خییلی آزار دهندس و تحملش سخته..کاش توهم اینجا پیشم بودی...
گفتم خدایااا مگه ما چه گناهی کردیم؟؟؟آرههه کاش منم بودم...چی میشد منم بودم؟؟؟:((
گفت میخوام با مامانمم بیام..دیگ تا دوشنبه میام..گفتم عیدم ١٣ که شد برگردین زودیا دیگ نمونین اونجا...الان به اندازه کافی موندین...
گفت ببینیم چی میشه..
گفتم ببینیم چی میشه نداریم دلدار خان..زودی بیا...کاش بشه زودی بریم ازینجا..کاش زود کارامون و شرایط ردیف شه...کوچ کنیم.
گفت فک کنم اونجا هم به همین سختی باشه.گفتم ایشششالا که اونجا برامون راحتتره و یه خونه ی خوب و آروم گیرمون میاد و شرایط خیییلی بهتر از اینجا هست حتمااا...
همیشه میگه خیلی خوشبینی..میگم معلومه.چرا نباشم..هممه چیز درست میشه:)
بعدشم شب بخیر گفتیم..
شبت بخیر گلم.عزیزم..با چندتا گل
شبت بخیر قلبم.عزیزدلم.خوب و زود بخابی.با بووس و قلب..
بعدش دیگ خوابم برد..خسته هم بودم..