امروز 40امه بابا بزرگ بود.حدود5 رسیدیم مسجد و تا6 ونیم اونجا بودیم..پذیرایی کردیم حسابی خسته شدیم.ایشالا که روحت در آرامشه باباجون.
خیلی دوسداشتم عصرو پیش عشقم،باشم..خیلی:((اونم دوست داشت..بعده مسجد تصمیم گرفتن بریم سرخاک...خوشحال شدم رفتیم پیش بابا بزرگ.کاش میشد پیش آقاییم باشم..کاش میشد ببینمش..خیلی ناراحتم..خیلی گریم میگیره...نمیشه باشم:((
از8 تا الان بیرون رفته آقایی..منم ناراحتم که نیستم و نمیشه باشم..خیلی خوب بود میشد راحت پیشش باشم...حتی میشد تا این ساعت باشم..:((
ایمانم پیش دوستاشه...دارن میرسوننش خونه..ولی دله من نا آرومه...دلم میخواست من جای اونا پیشش باشم...خدایا یعنی کی میشه.
۰ نظر
۰۵ تیر ۹۳ ، ۲۳:۴۵