بیرون رفتن بهم ریخت
دیشب از خونه مامان بزرگ رفتم به سوی یار که ببینمش.توی خیاطی کار داشت و رفته بود اونجا.منم خودمو رسوندم بهش.معطل کردم تا دیرتر برسم و مثه اون دفه خیاطِ حرف نزنه باهامون.وقتی رسیدم 8:10 بود.یکی دیرتر اومده بود و خیاطِ بی فکر ایمان رو معطل کرده بود تا به کارِ اون یکی مشتری برسه!کلی از وقتمون اونجا گذشت و اوناهم برو خودشون نمیاوردن..خلاصه کلی طول کشید تا رفتن و دیگه نوبتِ ما بود وقتی رفت توو پرو مامان زنگ زد به من و گفت اومدیم بیرون کجایی؟گفتیم باهم بریم بگردیم تو هم بیای..گفتم با دوستمم و زنگ میزنم بهتون قبلِ رسیدنتون به طرفای من..تلفنم که تموم شد و رفتم توو ایمانم هم زمان از پرو اومد بیرون و بهش گفتم قضیه رو..کارش که تموم شد.رفتیم پایین و بعد از ورودیِ پاشاژ خداحافظی کردیم :(( نمیخاااسم..ولی دیگ باید می رفتم چون ممکن بود ببیننمون و دیگ شاید نمیشد هم رو بینیم..خیلی ناراحت بودم..زنگ زدم به مامان و پرسیدم کجان و م منتظر شدم بیان و سوار شم..ایمانم رفت پاشاژ. اومدنو یه گشت زدیم...بهش پیام دادم گفت بعد پیام میدم..ما اومدیم خونه و طرفای 10 بود.طرفای 11 بود که پیام داد که رفته خونه امین و بعدم رفته خونه ولی خیلی خسته بود ...خیلی بد شد که نشد باهم باشیم..امروز که جمعس..فردا هم تعطیلِ رسمی هست..مناسبتِ عذاس پس بازم ممکنِ نبینیم همو..:((