:*
سه شنبه این هفته مامان بزرگ اسباب کشی داشت رفتیم کمک و پیشش موندیم تا تنها نباشه..نت نبود اونجا.دلم میختس بنویسم ولی با گوشی هم نمیشد...اون روز بیرونم نرفتیم..از طرف من حتما باید میموندم اونجا.ایمانم موند بخاطر من خونه..شبم موندیم اونجا و صب 7 نشده بیدار شدیم و ادامه کمک ها رو انجام دادیم.عصر زدم بیرون تا برم پیش ایمان..تصمیم گرفتیم اتوبوس گردی کنیم و من چون زودتر رسیدم رفتم رمزِ دومِ کارت گرفتم توو م.صدرا و چندقه بعد ایمان رسید و رفتیم توو فرعیا و بعدم سوار اتوبوس شدیم..سمتِ پایانه ش.چ خیلی ترافیک بود..بالاخره رسیدیم و حرفایی از رفتن زدیم ..راهِ جدیدی که امین بپیدا کرده..کاش بشه باهم بریم و همه چی درست شه..طاقت ندارم دوریش رو..قبلِ رفتن حتما یه صحبتی میکنیم..اینجوری تنها هم بره خدای نکرده..دیگه نصف کارمون انجام میشه..نمیخوام بترسم..دیگه نوبتِ ماست..ایشالا همه چی خوب پیش میره و بابا کمتر سخت میگیره و ما مالِ هم میشیم...توو پایانه سوار خط شدیم و برگشتیم.بازم ترافیک بود و بازم حرف زدیم خیلی ناراحت بودمو عصبانی..چون کللی دوری باید تحمل کنم تا برسیم بهم و برم پیشش..:(( واسه اینکه بیشتر پیشِ هم باشیم سرِ ع.آباد خداحافظی کردم و پیاده شدم و با یه لبخند رد شدم از جلو ایمانم..خیابون شلوغ بود و پیاده رفتم تا آخرش و تاکسی گرفتم..توو اتوبوس مامان زنگ زد که بابا حجامت کرده و نمیتونه من رو برسونه خونه مامان بزرگ منم اومدم خونه و وقتی رسیدم خبر دادم به ایمانم.یکم کمک بابا کردم و واسه فرداش ناهار پختم.بیدار موندمیم تا 4 و هر از گاهی پیام میدادیم....
خدایا کاری کن دوری نکیم..خیلی سخته...
مرسی:**