چشمم به جمالت روشن شد:)
امروز رفتم واسه کتاب خریدن.از ظهر بهم میگفتی که کلید و ببر باخودت.گفتم همین الان که میرم بدمش به سروش گفتی نه.احسان میاد میگیره ازت..گفتم بهش گفتی؟دیگه چیزی نگفتی..
وقتی اومدم بیرون 6ونیم بود و وقتی رسیدم به پایانه 7بود و رفتم سمت چارراه و کتاب گرفتم و ربع ساعتی اونجا چرخیدم تا شد 7ونیم.رفتم بیرون و سمت برق رفتم و دفتر خدماتی و بعدش توو اون مغازه خوشکله چرخ زدم و دیدم خبری نشد ازت..زنگ زدم بهت جواب ندادی و 10دقه بعدش زنگ زدی و گفتی 20دقه دیگه چارراه باش احسان میاد.تنهایی>گفتم اره تنهام..گفتی باشه خداحافظ..چرخ زدم تا شد 8 و ده دقه ای دیر کرده بودم توو ذهنم مرور میکردم چی بگم وقتی دیدم احسانو..تا اینکه اومدم وووو
تو رو دیدم...
چه حسسس خوبی بود..
دیدمت بعد از کلی دل تنگی..
پنان زوق کردم و سلام کردم که مردم برگشتن نگات کردن..حیف که نمیشد بپرم و محکم بغلت کنم..
بهترین سوپرایز بود..