یارم سفر کرد..
شب قبل قرار شد با یه طرفندی برم پیشش تا قبل رفتن ببینیم همو..از دوستم کمک گرفتم..
قرار شد 10ونیم اونجا باشم..9بیدار شدم و کارامو انجام دادمو یرب به 10 زدم بیرون و خریدارو واسه ناهار انجام دادم.نون تست. قارچ. نوشابه.شب قبل عشقم گوشت و پیاز داغ گرفته بود و آماده بود که برم درستش کنیم..
10ونیم رسیدم:) زنگ زدم و داخل شدم..پیش پیشی ها بود و خابالو:) منم داشتم از گرما می مردم..وسایلا رو برد توو و من رفتم بالا..قرار بود بره حموم که رفتم پایین.. ایمانم رفت حموم و من مشغول تفت دادن قارچا شدم...چقدر لذت داره واسه تو آشپزی کردن..:)) ولی کاش حالم بهتر بود و بیشتر میشد آشپزی کنم..
نونارو گذاشتم بیرونو عشقم اومد از حموم و مشغول درست کردنش شدیم..ساعت خیلی زود می گذشت..ساعت 12 شده بود..دیدی وقتی آدم یچیزی درست می کنه خودش سیر میشه؟ایمان منم سیر شد متاسفانه..شاید یدونه خورد..بقیشم نبرد داد بخودم ببرم..هر چی اصرار کردم گفت نمیبرم..منم ناچارا آوردم..
همخ ظرفا رو شست و منم ذوق میکردم:) متاسفانه شرایطم واسه وایسادن زیاد خوب نبود..آقایی زحمت کشید..
چمدون و آورد پایینو مشغول جمع کردن آخرین چیزا شد..کاش می شد منم همراهش باشم توو این سفر..
طرفای یک بود همون موقه ها و من آماده رفتن شدم..لحظه ی دلگیری بود..گفت کاش نیومده بودی..سخته خداحافظی..هر جوری بود خداحافظی کردیمو اومدم خونه..قرار شد منو درجریان بذاره
دیگ 2ونبم بود ک حرکت کرد و 6 بود که رسید برازجون..توو راه هیچی نگفت..فقط این که " دور شدن از تو سختترین کاره " هم دلم گرفت هم خوشحال بودم..حیف نیستم پیشش..:( خوشحالم که سلامت رسید...