خدایا محتاجیم...
يكشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۴۷ ب.ظ
دیشب بعده دیدنش با مامان رفتم بیرون..مامان غیر مستقیم یه حرفایی زد که امیدوارم واقعیت نباشه..خلاصش و چیزی که من از حرفای غیر مستقیمش که میخواست نگه دقیقا تو اینجوری بودی و میگفت واسه دوستش اتفاق افتاده..فهمیدم که یکی از فامیلا ما رو دیدن...:(( حالا چه خاکی بسرم کنم نمیدونم...ما هنوز یمدت طول میکشه کارامون تا عشقم بتونه بیاد...دیگ باید خوب حواسم جمع باشه:( هرجایی نمیرفتیم باهم ازین به بعد ازونم محدودتر میشه..کاش همون سه سال پیش شده بود و اون اتفاقا نمی افتاد...دوستی که نامردی کرد و همه چیزو ریخت بهم باعث شد تحقیر شیم و توو دید بابا عشقم بد شه و همه چیز رنگ دیگه ای بگیره...:( کاش هیچوقت اعتماد نمیکردم به بعضی آدما درعوضش میشد الان نترسیم و جلوتر باشیم...
خدایا کمک کن بریم جلوپیش رفت کنیم و نشون بدیم همه چیز راسته و عشقِ واقعی...
۹۴/۰۶/۲۹