یکی از بدترین شبامون..وااای خدااا
اون موقه ها عادت نداشتم بنویسم..فقط شعر ثبت میکردم توو وبم ولی الان مینویسم تا بمونه و بدونم که از چه اتفاقایی رد شدیم
میدونین وب چرا تعطیل شد؟ چون اونی که کمر بسته بود تا منو گیر بندازه و خبر چینی میکرد آخر به هدفش رسید..بدترین شبی که توو عمرم داشتم بود..همممه چیز بهم ریخت..پنجمِ دی بود که از دانشگاه اومدم خونه..قرار بود بریم با داداشم واسه عکسای 3رد 4ِ من.که بگیریمشون از عکاسی ولی بابا گفت تو بمون کارت دارم..داداشت میره..بابا بهم گفت..میدونم باهمین و مگه قرار نشد تموم کنید همه چیزو؟؟؟؟قرار بود ساعت 10ِ شب برامون مهمون بیاد..حرفامون تا 9ونیم طول کشید که من سعی میکردن زیاد حرفی نزنم..گفت یا شمارش رو بده یا نمیذارم بری دانشگاه...نیم ساعتِ دیگ مهمونا میان زوود باش..سر درگم بودم..نمی دونستم چیکار کنم...زنگ زدم به ایمانم و گفتم اگر بهت زنگ زدن برندار..ایمانم مغازه دوستش بود و میخاسم بگم زنگ زدن بر ندار ولی اینقدر استرس داشتم که میترسیدیم همون موقه بابا بیاد توو و چیزی پیش بیاد..میخاستم از دختر خالمم که مثلا محرمِ رازم بود و کمکم بود کمک بگیرم..ولی دیر جوابمو داد.بالاخره شماره رو دادم و کاش نمیدادم...مجبور شدم شمارش رو بدم..زنگ زد بابا و حرفایی زد که نباید میزد..توهین کرد و شست گذاشتش کنار... و هی میگفت چرا تموم نمیکنین؟ایمانم میگفت من همه سعیمو واسه خوشبختیش میکنم..ولس باز بابا گوش نمیداد و حرف خودشو میزد..عصبی بود..وقتی عصبی بشه دیگ گوش نمیده به حرف کسی...بحث ناتموم موند..هرکس باشه بهش برمیخوره حتی دادشِ خودم...بابا خییلی بد عصبانی شده بود و هرچی تونست گفت..فشارِ عصبی روم خییلی زیاد بود...فکرِ ایمانم بودم که چی میکشه الان..دیگ به حدی رسید حرفای بابام که ایمان قطع کرد و مکالمه تموم شد..ولی بابا باز حرفای بدی میزد و زنگ زد بهش و باز همون مدل حرفا رو زد..ولی یمکم آروم تر تموم شد...و بابا ازش خواست فردا زنگ بزنه...
مهمونا اومدن و رفتن...
بعدش تهمتایی بهش زدن که قابل گفتن نیست و خیییلی دلم شکشت ازین قضاوتا...خییلی بیرحمانه بود...داداشمم که اومد خونه..اونم خیلی نارات شد و گریه کرد و از خونه زد بیرون..اونم تهمت میزد..واقعا کلافه بودم...
اون موقه ها عادت نداشتم بنویسم..فقط شعر ثبت میکردم توو وبم ولی الان مینویسم تا بمونه و بدونم که از چه اتفاقایی رد شدیم
95/05/09